هویو نامجون
۷ سال بعد
من الان ۱۷ سالمه و یه پسر باحال و پایه رفیقم اسمش یونگیه
امروز قراره بریم خونه میرابل خیلی دلم براش تنگ شده آخرین بار ۴ ماه پیش خونشون بودیم
اون الان واقعا خیلی خشگل شده فک کن بزرگ تر بشه چی میشه
نامجون = پدر قبل رفتن میرم بیرن
پ . ن = باشه ولی بیرون چرا ؟ کسی هست باهاش بری میدونی که خیلی دوست دارم تنها نرو
نامجون = نه پدر من تنها نمیدم با شوگا میرم میرم برای میرابل یه خرس عروسکی بگیرم اون عاشق عروسکه
پ . ن = باشه منم براش یه اسب خریدم
نامجون = انتخاب خوبی بود
پ . ن = اره میدونم
رفتم و آماده شدم و با شوگا رفتم برای میرابل یه عروسک بزرگ خریدم
ویو میرابل
من الان ۱۲ سالمه و از همین الان خسته ام و آرزو میکردم که ای کاش مسائل احساسی رو درک نمیکردم برادرم الان ۷ سالشه و من هنوز مثل قبل با لبخند حرف میزنم و زندکی میکنم
ولی مادرم خب اون برادرمو بیشتر از من دوست داره چون برادرم ۱۰ دقیقه اول مرده بود مادرم همیشه دلش برای اون میسوزه و منو....خب منو فراموش میکنه من برادرم دوست دارم ولی
ولی اون واقعا خیلی اذیتم میکنه
امروز قرار بود نامجون با پدرش بیاد خونمون دلم براش خیلی تنگ شده
صبح ساعت ۶ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و آماده شدم و آول رفتم کلاس شمشیر زنی
عاشق شمشیر زنی بودم ۱ ساعت و نیم
بعد رفتم کلاس ریاضی یک ساعت بعد کلاسم تموم شد و مستقیم رفتم کلاس رزمی
اینطوری نمیشه بزارین کلاسامو لیت کنم
اول شمشیر زنی
دوم ریاضی
سوم رزمی
چهارم بوکس
پنجم پیانو
ششم ویلون
هفتم خوانندگی
نهم اسب سواری
دهم آرایشگری
روزی ۶ ساعت از وقتم فقط میره برای کلاسام
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.