سناریو :: روانیه عاشق :: پارت :: 2
۴ سال بعد ::
تو این ۴ سال چویا خیلی افسرده شده بود ولی غرورش اجازه نمیداد که نشون بده.
از یه ماموریت سخت برگشته بود و الا تو خونش داشت استراحت میکرد ساعت [ ۴۲ : ۱۷ ] بود بلند شد لباساش رو عوض کرد و رفت مافیا.
سمت دفتر رئیسش رفت و در زد.
چویا :
- میتونم بیام داخل ؟
موری :
- اوه ... چویا-کون میتونی بیای.
رفت داخل و دید که موری روی صندلی نشسته و الیس در حال کشیدن نقاشی و خوردن کیک هست گفت :
- برای من ماموریتی دارید ؟
موری :
- خب ...
.
.
.
نظرت چیه که به همکار سابقت سر بزنی ؟
چویا داشت به سمت سیاهچال مافیا میرفت باورش نمیشد که اون اونجا باشه...
وقتی رفت اونو دید ولی طوری رفتار کرد که اون متوجه تلتنگیش نشه...
چویا :
- مثل همیشه در حال نقشه کیشدنی ؟
؟؟ :
- این صدا ...
چویا :
- خیلی خوبه ، چه منظره عالیای ، حتی با شاهکاری به اندازه ۱۰ میلیارد رقابت میکنه... موافق نیستی ، دازای ؟!
دازای :
- چندشه ، خیلی چندشه !
دیگه بقیه رو خودتون میدونید...
بعد از اینکه اون لعنتی رفت من رفتم بیرون داشتم همینطوری گشت میزدم که پتروس ، شر//اب مورد علاقه ام رو پشت ویترین دیدم سریع بدون درنگ خریدمش و بعد هم برگشتم به ماف//یا.
رفتم سمت اتاقم موری-سان به هر فرد یه اتاق تو مافیا داده هم اتاقی من اون بود... ولی الان من تنها تو این اتاقم.
رفتم داخل و دیدم... ها ؟!
چویا :
- توی عوض//ی اینجا چه غلطی میکنی ؟!
دازای :
- اوه پرنس//س اروم باش.
چویا :
- تو ی لع//نتی چطور اومدی اینج... ویسا ! پرنس//سسسسسس ؟؟؟؟!!!!!
رفتم سمتش میخواستم بزنم صورت نحسش رو لِه کنم ولی جاخالی داد و از پشتم در اومد...
چویا :
- از اتاقم گم//شو بیرون !
دازای :
- پرنس//س اینجا اتاق منم هست.
چویا :
- پرنس//سو... هوففففف ، اینجا دیگه اتاق تو نیست تو از ماف//یا رفتی !
دازای :
- من ....
چویا :
- اههههه... باشه بابا...
با عصبانیت از اتاقم رفتم بیرون این لعن//تی نمیزاره تو اتاقمم تنها باشم.
رفتم تو ماشین و رانندگی کردم به سمت خونه در رو باز کردم خوشبختانه اینجا هیچ دازایی نبود که بخواد ازیتم کنه.
رفتم حمام کردم و اومدم بیرون...
شام سفارش دادم و همینطوری منتظر بودم بیارنش...
داشتم تو گوشیم گشت میزدم که صدای در شنیدم در رو باز کردم و غذا ها رو گرفتم و حساب کردم بعد از اینکه میز رو چیدم خوردم به این فکر میکردم که اون لعنتی الان رفته یا نه ؟
کجاس ؟
کسی اوند دنبالش ؟
گیر افتاده ؟
و ...
اثلا چرا من دارم به اون مرتی//که حروم//ی فکر میکنم ؟!
غذام رو که خوردم رفتم تو اتاقم و خوابیدم....
MORNING ::
بیدار شدم چشمام رو باز کردم خواستم بلند شم که سنگینی دست کسی رو دور کمرم حس کردم به پشتم نگاه کردم که...
.
.
.
وا//دااااااااا ف//اکککککککککک ؟!!!!!!!
اینننننن مرتی//کههههههه یییییییییی حر//ومییییییییی اینجااااااا چه غل//طیییی میکنههههههههه ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
از پشت منو بغل کرده بود اونقدر محکم که حتا نمیتونستم تکون بخورم نفسای گرمش روی گردنم رو به خوبی حس میکردم و این باعث میشد که مور مورم بشه...
سعی کردم اروم از بغلش در بیام که...
شتتتتتتتتتتتت بیدار شدددددد !
خودمو زدم به خواب و منتظر بودم بره که روی گرد//نم رو بو//سید و گاز//ش گرفت بعد چند دقیقه فاصله گرفت و جای گ//از رو لیس//ید فکر کردم دوباره میخواد گ//از بگیره ولی تو گوشم گفت :
- تا کی میخوای تظاهر کنی خوابی ؟ پرن//سس ؟
میخواتم روم رو برگردونم ولی لبا//ش رو گذاشت روی گوشم و گوشم رو بوس//ید
چویا :
- داری چه غل//طی میکنی ؟!
دازای :
- پرن//سسم رو می//بوسم ، مشکلیه ؟
چویا :
- دازای نکن !
دازای :
- چرا ؟
چویا :
- من باید برم سر کار !
دازای :
- خب ؟
خواستم چیزی بگم که باشه کلافه ای گفت و بلند شد منم سریع لباس پوشیدم و رفتم مافیا....
همین اول کاری منحرف بازی راه انداختم....
قرار بود ۱۰ تا لایک بخوره ولی من مهربونم
تو این ۴ سال چویا خیلی افسرده شده بود ولی غرورش اجازه نمیداد که نشون بده.
از یه ماموریت سخت برگشته بود و الا تو خونش داشت استراحت میکرد ساعت [ ۴۲ : ۱۷ ] بود بلند شد لباساش رو عوض کرد و رفت مافیا.
سمت دفتر رئیسش رفت و در زد.
چویا :
- میتونم بیام داخل ؟
موری :
- اوه ... چویا-کون میتونی بیای.
رفت داخل و دید که موری روی صندلی نشسته و الیس در حال کشیدن نقاشی و خوردن کیک هست گفت :
- برای من ماموریتی دارید ؟
موری :
- خب ...
.
.
.
نظرت چیه که به همکار سابقت سر بزنی ؟
چویا داشت به سمت سیاهچال مافیا میرفت باورش نمیشد که اون اونجا باشه...
وقتی رفت اونو دید ولی طوری رفتار کرد که اون متوجه تلتنگیش نشه...
چویا :
- مثل همیشه در حال نقشه کیشدنی ؟
؟؟ :
- این صدا ...
چویا :
- خیلی خوبه ، چه منظره عالیای ، حتی با شاهکاری به اندازه ۱۰ میلیارد رقابت میکنه... موافق نیستی ، دازای ؟!
دازای :
- چندشه ، خیلی چندشه !
دیگه بقیه رو خودتون میدونید...
بعد از اینکه اون لعنتی رفت من رفتم بیرون داشتم همینطوری گشت میزدم که پتروس ، شر//اب مورد علاقه ام رو پشت ویترین دیدم سریع بدون درنگ خریدمش و بعد هم برگشتم به ماف//یا.
رفتم سمت اتاقم موری-سان به هر فرد یه اتاق تو مافیا داده هم اتاقی من اون بود... ولی الان من تنها تو این اتاقم.
رفتم داخل و دیدم... ها ؟!
چویا :
- توی عوض//ی اینجا چه غلطی میکنی ؟!
دازای :
- اوه پرنس//س اروم باش.
چویا :
- تو ی لع//نتی چطور اومدی اینج... ویسا ! پرنس//سسسسسس ؟؟؟؟!!!!!
رفتم سمتش میخواستم بزنم صورت نحسش رو لِه کنم ولی جاخالی داد و از پشتم در اومد...
چویا :
- از اتاقم گم//شو بیرون !
دازای :
- پرنس//س اینجا اتاق منم هست.
چویا :
- پرنس//سو... هوففففف ، اینجا دیگه اتاق تو نیست تو از ماف//یا رفتی !
دازای :
- من ....
چویا :
- اههههه... باشه بابا...
با عصبانیت از اتاقم رفتم بیرون این لعن//تی نمیزاره تو اتاقمم تنها باشم.
رفتم تو ماشین و رانندگی کردم به سمت خونه در رو باز کردم خوشبختانه اینجا هیچ دازایی نبود که بخواد ازیتم کنه.
رفتم حمام کردم و اومدم بیرون...
شام سفارش دادم و همینطوری منتظر بودم بیارنش...
داشتم تو گوشیم گشت میزدم که صدای در شنیدم در رو باز کردم و غذا ها رو گرفتم و حساب کردم بعد از اینکه میز رو چیدم خوردم به این فکر میکردم که اون لعنتی الان رفته یا نه ؟
کجاس ؟
کسی اوند دنبالش ؟
گیر افتاده ؟
و ...
اثلا چرا من دارم به اون مرتی//که حروم//ی فکر میکنم ؟!
غذام رو که خوردم رفتم تو اتاقم و خوابیدم....
MORNING ::
بیدار شدم چشمام رو باز کردم خواستم بلند شم که سنگینی دست کسی رو دور کمرم حس کردم به پشتم نگاه کردم که...
.
.
.
وا//دااااااااا ف//اکککککککککک ؟!!!!!!!
اینننننن مرتی//کههههههه یییییییییی حر//ومییییییییی اینجااااااا چه غل//طیییی میکنههههههههه ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
از پشت منو بغل کرده بود اونقدر محکم که حتا نمیتونستم تکون بخورم نفسای گرمش روی گردنم رو به خوبی حس میکردم و این باعث میشد که مور مورم بشه...
سعی کردم اروم از بغلش در بیام که...
شتتتتتتتتتتتت بیدار شدددددد !
خودمو زدم به خواب و منتظر بودم بره که روی گرد//نم رو بو//سید و گاز//ش گرفت بعد چند دقیقه فاصله گرفت و جای گ//از رو لیس//ید فکر کردم دوباره میخواد گ//از بگیره ولی تو گوشم گفت :
- تا کی میخوای تظاهر کنی خوابی ؟ پرن//سس ؟
میخواتم روم رو برگردونم ولی لبا//ش رو گذاشت روی گوشم و گوشم رو بوس//ید
چویا :
- داری چه غل//طی میکنی ؟!
دازای :
- پرن//سسم رو می//بوسم ، مشکلیه ؟
چویا :
- دازای نکن !
دازای :
- چرا ؟
چویا :
- من باید برم سر کار !
دازای :
- خب ؟
خواستم چیزی بگم که باشه کلافه ای گفت و بلند شد منم سریع لباس پوشیدم و رفتم مافیا....
همین اول کاری منحرف بازی راه انداختم....
قرار بود ۱۰ تا لایک بخوره ولی من مهربونم
- ۵.۷k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط