یکی از همین جمعه ها

یکی از همین جمعه ها،
خودم را بر می دارم می برم
میان پیاده رو های همیشه مرده ی ای شهر،
که هیچ لبخند آشنایی، نمی یابی در آن.
یا بهتر بگویم، لبخندی نمی یابی!
در مرکزی ترین نقطه اش می نشینم،
پایم را در یک کفش می کنم،
که یا همین حالا
آشناترین لبخند دنیا را، تحویل من می دهی!
یا من، همه ی روزهای باقی مانده را
همین جا می نشینم!
خط و نشان نمی کشم، اما
باور کن، من دیگر، نگاه غریبه ها را
تاب و توانم
نیست!

#عادل_دانتیسم

🌱🌷
دیدگاه ها (۰)

بی تو تاریک نشستم ؛ تو چراغ که شدی؟#اوحدی🥺🌱

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کردآنقدر که اشک ها خشک شوند...

ما بی‌تو خسته ایم..تو بی ما چگونه ای؟؟!!🥺🌱#مولانا

درد دلتنگی‌ات خدا باشد، تا غم از چهره‌ات جدا باشد؛بین جمعی، ...

رها🍂 من می توانم در چشمانت خیره شوم و بدون به زبان آوردن کلم...

پارت 3

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط