چند پارتی هیونجین 🙂💙
چند پارتی هیونجین 🙂💙
پارت 2💙
بلاخره کاراش تموم شد و اماده شده بود... نگاهی به خودش تو آینه انداخت... لبخندی زد و به سمته در اتاقش رفت...
هیونجین: اوو بلاخره اومدی...
نورا: زیاد منتظرت گذاشتم؟!...
هیونجین: نه منم تازه اماده شدم خبب بریم؟!...
نورا: بریم...«توی راه حسه خوبی داشتم... هیچوقت دلیل اینکه چرا هیونجین اینجوری رفتار میکنه رو نمیدونستم... با صدای هیونجین به خودم اومدم...»
هیونجین: تو فکری نه؟!
نورا: اومم راستش اره خب برام جای تعجب داره که چرا بعد چندوقت رفتارت عوض شده...!
هیونجین: درسته هرکی جای تو بود حتما تعجب میکرد راستش فهمیدم... نمیشه بدون عشق با کسی که نمیخوای زندگی کنی... درسته عشقی بین ما نیست ولی میتونیم جوری رفتار کنیم که انگار عشقیم وجود داره...
نورا:«از حرفاش ناراحت شدم... چرا؟! چرا نمیتونیم عشقی داشته باشیم...؟! به ارومی لب زدم» ولی چرا دوستم نداری؟!«انگار با شنیدن این جمله ناراحت شد ولی به چه دلیل؟!...»
هیونجین: راستش...
نورا:«میدونستم میخواد چی بگه پس ترجیح دادم خوشحالی امروز خراب نشه...» نمیخوام امروز خراب بشه بیا بزاریم برای یک وقته دیگه...
هیونجین: هر طور راحتی...
بلاخره رسیدیم...
نورا: جای قشنگیه... برام اشنا به نظر میاد ولی کی اینجا اومده بودم؟!!...«درسته اون یادش نبود اینجا چه خاطرات تلخی داشته... ولی جوری که معلوم بود ترجیح میداد به یاد نیاره...»
هیونجین: اینجا برام خیلی خاصه...«با این حرفش لبخندی رو لبش نشست...»
نورا: خب کجا بشینیم...؟!
هیونجین: به نظرم اونجا خوبه... جای که کنارش پنجره بود و گلای مصنوعی میز رو زیبا تر کرده بودن...«بریم سفارش بدیم؟!»
نورا: بریم... طبق معمول من پیتزا سفارش میدم... توچی؟!
هیونجین: منم همونو سفارش میدم همراه با همبرگر... میخوای سیب زمینی هم سفارش بدیم فکر کنم دوست داشته باشی نه؟!
نورا: ارهه... خیلی دوست دارم
هیونجین: پس دوتا پیتزا و یک همبرگر و سیب زمینی...
تو برو بشین تا من بیام...
نورا: رفتم نشستم... خوشحال بودم...بلاخره بعد از مدت ها تونستم با پسری که دوستش دارم خوش بگذرونم، هرچند این یک عشقه یک طرفس... با صدای هیونجین به خودم اومدم...
هیونجین: باز که تو فکری... چیزی شده؟! میتونی بهم بگی
نورا: نه چیزی نشده، خب خودت خوبی؟! این چند وقت زیادی تو خودت بودی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 💙؟!...
پارت 2💙
بلاخره کاراش تموم شد و اماده شده بود... نگاهی به خودش تو آینه انداخت... لبخندی زد و به سمته در اتاقش رفت...
هیونجین: اوو بلاخره اومدی...
نورا: زیاد منتظرت گذاشتم؟!...
هیونجین: نه منم تازه اماده شدم خبب بریم؟!...
نورا: بریم...«توی راه حسه خوبی داشتم... هیچوقت دلیل اینکه چرا هیونجین اینجوری رفتار میکنه رو نمیدونستم... با صدای هیونجین به خودم اومدم...»
هیونجین: تو فکری نه؟!
نورا: اومم راستش اره خب برام جای تعجب داره که چرا بعد چندوقت رفتارت عوض شده...!
هیونجین: درسته هرکی جای تو بود حتما تعجب میکرد راستش فهمیدم... نمیشه بدون عشق با کسی که نمیخوای زندگی کنی... درسته عشقی بین ما نیست ولی میتونیم جوری رفتار کنیم که انگار عشقیم وجود داره...
نورا:«از حرفاش ناراحت شدم... چرا؟! چرا نمیتونیم عشقی داشته باشیم...؟! به ارومی لب زدم» ولی چرا دوستم نداری؟!«انگار با شنیدن این جمله ناراحت شد ولی به چه دلیل؟!...»
هیونجین: راستش...
نورا:«میدونستم میخواد چی بگه پس ترجیح دادم خوشحالی امروز خراب نشه...» نمیخوام امروز خراب بشه بیا بزاریم برای یک وقته دیگه...
هیونجین: هر طور راحتی...
بلاخره رسیدیم...
نورا: جای قشنگیه... برام اشنا به نظر میاد ولی کی اینجا اومده بودم؟!!...«درسته اون یادش نبود اینجا چه خاطرات تلخی داشته... ولی جوری که معلوم بود ترجیح میداد به یاد نیاره...»
هیونجین: اینجا برام خیلی خاصه...«با این حرفش لبخندی رو لبش نشست...»
نورا: خب کجا بشینیم...؟!
هیونجین: به نظرم اونجا خوبه... جای که کنارش پنجره بود و گلای مصنوعی میز رو زیبا تر کرده بودن...«بریم سفارش بدیم؟!»
نورا: بریم... طبق معمول من پیتزا سفارش میدم... توچی؟!
هیونجین: منم همونو سفارش میدم همراه با همبرگر... میخوای سیب زمینی هم سفارش بدیم فکر کنم دوست داشته باشی نه؟!
نورا: ارهه... خیلی دوست دارم
هیونجین: پس دوتا پیتزا و یک همبرگر و سیب زمینی...
تو برو بشین تا من بیام...
نورا: رفتم نشستم... خوشحال بودم...بلاخره بعد از مدت ها تونستم با پسری که دوستش دارم خوش بگذرونم، هرچند این یک عشقه یک طرفس... با صدای هیونجین به خودم اومدم...
هیونجین: باز که تو فکری... چیزی شده؟! میتونی بهم بگی
نورا: نه چیزی نشده، خب خودت خوبی؟! این چند وقت زیادی تو خودت بودی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 💙؟!...
۲۵.۵k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.