داستانکآموزنده

#داستانک_آموزنده

مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از

ترک اعتیاد در بیمارستان بستری بود،

وقتی مرخص شد حرف قشنگی زد:

اونجا دیوانه های زیادی بودند،

یکی میگفت من چگوارا هستم

همه باور می کردند،

یکی می گفت من گاندی ام،

همه قبول می کردند و...

من گفتم : من مارادونا هستم .

همه خندیدند و گفتند:

هیچکس مارادونا نمیشه!

من خجالت کشیدم که چی به سر خودم آوردم.

در این دنیا غرور دمار از روزگار آدم درمی آورد و

دقیقا گرفتار چیزی می شوی که

فکر می کنی هرگز به دامش نخواهی افتاد.

مراقب خودتان باشید؛

برگها همیشه موقعی می ریزند که

فکر می کنند طلا شده اند!
دیدگاه ها (۱۰)

مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند.از او علت را جویا ...

خانه های قدیمی را دوست دارمتاریخ در آنها به زیبایی درحرکت اس...

"اسفند" ماهپیاده روهای شهر پر میشود از دستفروشانی کهکیفیتِ ج...

Firozeh:ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ ....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط