مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند

مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه می کند.
از او علت را جویا شد ، همسرش گفت گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند وقتی بی‌حجابم به من نگاه می کنند و شاید این امر معصیت باشد .
مرد بخاطر عفت و خدا ترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد.

یک هفته بعد مَرد روزی زود از کارش برگشت و همسرش را در آغوش مرد فاسقی آرمیده یافت .
شوهرِ زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت .

به شهر دوری رسید که مردم آن شهر در جلوی کاخ پادشاه جمع شده بودند .
وقتی از آنها علت را جویا شد،
گفتند : از گنجینه ی پادشاه دزدی شده ...

در این میان مردی که بر پنجه ی پا راه میرفت از آنجا عبور کرد ...

مرد پرسید او کیست؟
گفتند: این شیخِ شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند ، روی پنجه ی پا راه می رود .

آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم مرا پیش پادشاه ببرید .

او به پادشاه گفت: شیخ همان کسی است که گنجینه ی تو را دزدیده است.

شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد .
پادشاه از مرد پرسید: چطور فهمیدی که او دزد است؟
مرد گفت: « تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده‌روی شود بدان که این سرپوشی است برای یک جرم. »
دیدگاه ها (۵)

خانه های قدیمی را دوست دارمتاریخ در آنها به زیبایی درحرکت اس...

از میان تمام مرد های دنیا، با تمام مشاغل عجیب و غریبشان من ع...

#داستانک_آموزنده مارادونا مدتی به خاطر افسردگی پس از ترک اعت...

"اسفند" ماهپیاده روهای شهر پر میشود از دستفروشانی کهکیفیتِ ج...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

واقعیت این است مردی که دلش را بین دو زن پخش میکند مردی نیست ...

black flower(p,267)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط