(گمشده ی من)
سلام ای گمشده ی من
هزاران آه در دلم دارم که نمیدانم از کدام قصه ای برای دلتنگیم بگوییم
از آن آه که در جمعی از یاران سخنی از تو گفتند
آه از زمانی که یاران خبر قصه مانندی از تو برایم باز کردند
و از نام و نشانت گفتند
آه از دست این قصه ایی که چشم های جستجو گرانه و گوش های کنجکاوم را از خوابی غفلت بار برای شناخت از تو بیدار کرد
آه از لحظه ای که چشمانم زیبایی چهرت را مانند شرابی ناب آن را نوشید و مست صفحه ای از زیبایی تصویرت شد
آه از زمانی که گوش هایم بعد از گوش کردن نواختن ساز صدایت صدا های اطراف کر شد
آه از آن روز ......
از همان روز که نامش تقدیر بود گوینده ی از خدا بی خبر زمان چیدن پازل های قلبش گمراه شد
گویا گمراه شده بود از ناکامل بودن پازل قلبش
اما این موضوع ناکاملی او راه گمراه نمیکرد
زیرا از معمایی بودن آن پازل بی نام و نشان او راه به گمراهی می کشاند
آه از این تکه پازل گمشده که مانند مرواریدی تابناک مرا سرگردان و ویران کرده بود
آه از زمان پیدا شدن آن پازل گمشده یا به گونه ای بهتر بیان کنم آشکار شدن آن حقیقت
دلم سرکش و بی اختیار شده بود
حالا از تو که هزاران آه در دلم کاشتی
میدانی از چه آهی میسوزم
از آن آه که من تو را دیدم و شنیدم
از آن تکه پازل گمشده ام که کشفش کردم
از آن آشکار شدن حقیقت تقدیرم
بازم من گمشده ام را پیدا نکردم
چشم در چشم او را ندیدم
گوش در گوش او را نشنیدم
زبان با زبان با او سخن نگفتم
پس آشکارا شو ای گمشده ی من که از بند هزاران آه رها شوم
(مبینا فردوسی )
لایک و کامنت فراموش نشه رز های من 😇😉
هزاران آه در دلم دارم که نمیدانم از کدام قصه ای برای دلتنگیم بگوییم
از آن آه که در جمعی از یاران سخنی از تو گفتند
آه از زمانی که یاران خبر قصه مانندی از تو برایم باز کردند
و از نام و نشانت گفتند
آه از دست این قصه ایی که چشم های جستجو گرانه و گوش های کنجکاوم را از خوابی غفلت بار برای شناخت از تو بیدار کرد
آه از لحظه ای که چشمانم زیبایی چهرت را مانند شرابی ناب آن را نوشید و مست صفحه ای از زیبایی تصویرت شد
آه از زمانی که گوش هایم بعد از گوش کردن نواختن ساز صدایت صدا های اطراف کر شد
آه از آن روز ......
از همان روز که نامش تقدیر بود گوینده ی از خدا بی خبر زمان چیدن پازل های قلبش گمراه شد
گویا گمراه شده بود از ناکامل بودن پازل قلبش
اما این موضوع ناکاملی او راه گمراه نمیکرد
زیرا از معمایی بودن آن پازل بی نام و نشان او راه به گمراهی می کشاند
آه از این تکه پازل گمشده که مانند مرواریدی تابناک مرا سرگردان و ویران کرده بود
آه از زمان پیدا شدن آن پازل گمشده یا به گونه ای بهتر بیان کنم آشکار شدن آن حقیقت
دلم سرکش و بی اختیار شده بود
حالا از تو که هزاران آه در دلم کاشتی
میدانی از چه آهی میسوزم
از آن آه که من تو را دیدم و شنیدم
از آن تکه پازل گمشده ام که کشفش کردم
از آن آشکار شدن حقیقت تقدیرم
بازم من گمشده ام را پیدا نکردم
چشم در چشم او را ندیدم
گوش در گوش او را نشنیدم
زبان با زبان با او سخن نگفتم
پس آشکارا شو ای گمشده ی من که از بند هزاران آه رها شوم
(مبینا فردوسی )
لایک و کامنت فراموش نشه رز های من 😇😉
- ۲.۲k
- ۱۶ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط