این طور بارم آورده بودند که بترسم از همه چیز از بزرگتر

این طور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد،از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
همش نصیحت بود، همش نهی. هیچ کس هم نگفت چه کار باید کرد . یکی هم که از دستش در رفت گفت:
«ای که دستت می رسد کاری بکن ☆ پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار » و بالاخره نگفت چه کار!
این طور بود که هیچ چیزی یاد نگرفتم، از جمله مقاومت کردن را ...

📕 همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوبها

#رضا_قاسمی
دیدگاه ها (۵)

به #دخترم گفتم زود بزرگ نشو مادرکودکیت را بی حساب می خواهم و...

من ازشوق داشتنت هر روزم را رنگی میزنمدر دریای محبتت همیشه غر...

سیمین دانشور و جلال آل احمد، سال 1346#درختکاری

یک عمر میان گوشمان خواندند کههمیشه "خوب باش"همیشه لبخند را ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط