پارت
#پارت۱۸۰
ثنا:
با تعجب بهش نگاه کردم که فهمیدم نمیتونم توی چشماش نگاه کنم.ریز خندید و از کنارم رد شد و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_لپات قرمز شدن.سرما خوردی؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت. دستی به گونه های داغم کشیدم و درو بستم. همینو کم داشتیم...سوژه اومده دستش و هر وقت بخواد میتونه ازش برای اذیت کردن منه بدبخت استفاده کنه.
به طرف بقیه رفتم و کنار مامان نشستم. آیدا گرم صحبت با رزمهر بود و زیاد هم با کیان بد رفتار نمیکرد. مثل اینکه بخشیده بودش و اتفاق خاصی نیفتاده بود.برعکس یه جوری نگاش کرد که انگار توی چشماش یه شادی خاصی هست.یه امید...به هر حال من یه روانشناس بودم و میتونستم بفهمم کی چه حالی داره و آیدا امشب خوشحال بود...
سعی کردم دیگه روی رفتارای آیدا حساس نباشم تا دوباره کار دست خودم ندم.
مامانم آیدا رو مخاطب قرار داد
_نرگس جان چرا تشریف نیاوردن؟
_مامان امشب یکم سرش درد میکرد.اینه که نتونست بیاد
مریم خانوم گفت
_خدا بد نده.میخوای بگم کیان بره دنبالشون برن دکتر؟
_نه.نه...قرص خوردن خوابیدن. چیزی نیست.
مریم خانوم سری تکون داد و گفت:
_باشه هرطور مایلی.
آیدا با رزمهر...
مامانم با مریم خانوم...
روژان با سعید...
من به فرش زل زده بودم و کیان؟
تمام مدت با لبخند شیطونش به من خیره شده بود.
خدایا عجب غلطی کردما.معذب بودم. ناچار گوشیمو دراوردم و الکی باهاش مشغول شدم تا حواسم پرت شه.
صدای پوزخند کیان باعث شد بفهمم گوشی رو چپه گرفتم!!!!
***
بعد از شام مشغول کمک کردن شدم و سعی میکردم هر چه بیشتر از دید کیان دور باشم چون با هر حرکتش بهم تیکه مینداخت و اعصابمو بهم میریخت. پسره ی سواستفاده گر بی جنبه.
آیدا و روژان توی آشپزخونه شستن ظرفا رو به عهده گرفتن.
منم رفتم تو حیاط تا هوای تازه بخورم.
رفتم ته باغ و روی تاب نشستم.آروم آروم با پاهام خودمو تکون دادم.
سرمو به دسته ی تاب تکیه دادم و چشمامو بستم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایی تقریبا از جا پریدم.
_واسه چی فرار میکنی؟
دوستان مهمون داریم. شرمنده اگه پارت کوتاه بود:(
ثنا:
با تعجب بهش نگاه کردم که فهمیدم نمیتونم توی چشماش نگاه کنم.ریز خندید و از کنارم رد شد و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_لپات قرمز شدن.سرما خوردی؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت. دستی به گونه های داغم کشیدم و درو بستم. همینو کم داشتیم...سوژه اومده دستش و هر وقت بخواد میتونه ازش برای اذیت کردن منه بدبخت استفاده کنه.
به طرف بقیه رفتم و کنار مامان نشستم. آیدا گرم صحبت با رزمهر بود و زیاد هم با کیان بد رفتار نمیکرد. مثل اینکه بخشیده بودش و اتفاق خاصی نیفتاده بود.برعکس یه جوری نگاش کرد که انگار توی چشماش یه شادی خاصی هست.یه امید...به هر حال من یه روانشناس بودم و میتونستم بفهمم کی چه حالی داره و آیدا امشب خوشحال بود...
سعی کردم دیگه روی رفتارای آیدا حساس نباشم تا دوباره کار دست خودم ندم.
مامانم آیدا رو مخاطب قرار داد
_نرگس جان چرا تشریف نیاوردن؟
_مامان امشب یکم سرش درد میکرد.اینه که نتونست بیاد
مریم خانوم گفت
_خدا بد نده.میخوای بگم کیان بره دنبالشون برن دکتر؟
_نه.نه...قرص خوردن خوابیدن. چیزی نیست.
مریم خانوم سری تکون داد و گفت:
_باشه هرطور مایلی.
آیدا با رزمهر...
مامانم با مریم خانوم...
روژان با سعید...
من به فرش زل زده بودم و کیان؟
تمام مدت با لبخند شیطونش به من خیره شده بود.
خدایا عجب غلطی کردما.معذب بودم. ناچار گوشیمو دراوردم و الکی باهاش مشغول شدم تا حواسم پرت شه.
صدای پوزخند کیان باعث شد بفهمم گوشی رو چپه گرفتم!!!!
***
بعد از شام مشغول کمک کردن شدم و سعی میکردم هر چه بیشتر از دید کیان دور باشم چون با هر حرکتش بهم تیکه مینداخت و اعصابمو بهم میریخت. پسره ی سواستفاده گر بی جنبه.
آیدا و روژان توی آشپزخونه شستن ظرفا رو به عهده گرفتن.
منم رفتم تو حیاط تا هوای تازه بخورم.
رفتم ته باغ و روی تاب نشستم.آروم آروم با پاهام خودمو تکون دادم.
سرمو به دسته ی تاب تکیه دادم و چشمامو بستم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایی تقریبا از جا پریدم.
_واسه چی فرار میکنی؟
دوستان مهمون داریم. شرمنده اگه پارت کوتاه بود:(
- ۲.۱k
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط