جهان را بنگر سراسر

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می‌کنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفه‌یی که بر گِردِ آن کشیده‌ایم خطا نکند
و جهان را بنگر
جهان را در رخوتِ معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است
ماه می‌گذرد
در انتهای مدارِ سردش
ما مانده‌ایم و
روز
نمی‌آید.


احمد_شاملو
دیدگاه ها (۰)

سری دیرم که سامانش نمی بوغمی دیرم که پایانش نمی بواگر باور ن...

عشق من و تو؟ ... آهاین هم حکایتی ستاما، در این زمانه که درما...

تورا من چشم در راهم شباهنگامکه می گیرند در شاخ تلاجنسایه ­ها...

ز بوی زلف تو مفتونم ای گلز رنگ روی تو دلخونم ای گلمن عاشق زع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط