رمان دَدیه خشن من
رمان دَدیه خشن من
پارت3
فلش بک
اجوما لباس اورد اما پسرو بود معلوم بود مال شوگاست لباسارو پشیدم درد داشتم رفتم توی تختم ک یکی اومد داخل و درو قفل کرد
ماری: تو کی هستی
بکچان: ساکتتتتت
ماری: چرا تو کی هستی
بکچان: خودت کی هستی
ماری:.......
بکچان: تو دوس دخترشی
ماری: چی دوس دختر کی
بکچان: خودتو نزن به اون راه دوس دختر شوگا هستی
ماری: ننن من ممن نیستم
بکچان: توی خونشی لباسای اون تنت معلوم ک دوس دخترشی
ماری: نیستم
بکچان: فقط خفه شو(با ی کم داد)
(ویو یونگی)
معلوم نبود دختر چش رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم ک اجوما اومد
یونگی: چیشد اجوما
اجوما: لباس تاز میخاد
یونگی: خب چزا اومدی اینجا
اجوما: خب تو عمارت لباس براش نیست
یونگی: تو این عمارت ب این بزرگی ی لباس پیدا نمیش
اجوما: خب فقط شما اینجا زندگی میکنید خدمت کارا هم ک اینجا نمیمونن و کسی دیگ ای جز شما این نیست
یونگی: باش برو از لباسای من بهش بد و بعدش برو براش لباس بخر
اجوما: چشم
و اجوما لباس برای ا. ت برد
اجوما رفتم ک میج اومد
(نکت میج دست یار یونگیه)
میج: ریسسس(نفس نفسم
یونگی: چیه
میج: بککچانن
یونگی: بکچان چی
میج: اون اومد اینجااا الان توی عمارت
یونگی: لعنتی هرچ زودتر پیداش کنید و بیاریدش پیشم
میج: بله ریس
و میج رفت
(ویو یونگی)
تا اون لعنتی رو بیارن برم پیش ماری
داشتم سمت اتاق میرفتم ک اجوما اومد
اجوما: سلام پسرم
یونگی: سلام اجوما کجا میری
اجوما: براش سوپ میبرم
یونگی: بدش من خودم میبرم
اجوما: من میبرم
یونگی: بدش من اجوما تو برو
سینی رو از اجوما گرفتم و اجوما رفت در اتاقش ک رسیدم نمیتونستم درو باز کنم صداش کردم ولی چیزی نگفت سینی رو روی میز گنار در گذاشتم و درو باز کردم اما در قفل بود چند بار صداش کردم اما بازم درو باز نکرد با لقط درو باز کردم
یونگی: ماریی و دوید سمت ماری حالت خوب
ماری: ننن و خودشو تو بغل یونگی جا کرد
اون میخواست بهم تج//اوز کن (با لکنت )
یونگی: کی
ماری: نمیدونم(با خجالت)
(ویو یونگی)
معلوم بود از این ک لخت و تو بغلم بود خجالت میکشید برای همین ازش دور شدم و گفتم
یونگی: خیل خب من میرم
یونگی میخواست بر ک ماری نزاشت و دستشو گرفت
یونگی: هااا
ماری: نرو اون باز میاد
یونگی: نمیاد
ماری: میادد
یونگی: خیلی خب بیا بریم
ماری:محکم دست یونگی رو گرفت
یونگی: هیی یکم اروم تر دستمو کندی
ماری: ببخشید
یونگی: عیبی نداره
و از اتاق اومدیم بیرون
یونگی اجوماااا
اجوما: بلـــــــه😳چیشد دخترم چرا اینشکلی شدی
یونگی: اجوما برو براش دوبار لباس بیار
اجوما: چشم
یونگی: خیل خب با اجوما برو
ماری:.......
یونگی: برو دیگ
ماری: توهم بیا
یونگی: عع مگ من شوهرتم ک هم جا باهات بیام
ماری: نیست ولی منو آوردی خونت پس باید ازم مراقب کنی
پارت3
فلش بک
اجوما لباس اورد اما پسرو بود معلوم بود مال شوگاست لباسارو پشیدم درد داشتم رفتم توی تختم ک یکی اومد داخل و درو قفل کرد
ماری: تو کی هستی
بکچان: ساکتتتتت
ماری: چرا تو کی هستی
بکچان: خودت کی هستی
ماری:.......
بکچان: تو دوس دخترشی
ماری: چی دوس دختر کی
بکچان: خودتو نزن به اون راه دوس دختر شوگا هستی
ماری: ننن من ممن نیستم
بکچان: توی خونشی لباسای اون تنت معلوم ک دوس دخترشی
ماری: نیستم
بکچان: فقط خفه شو(با ی کم داد)
(ویو یونگی)
معلوم نبود دختر چش رفتم توی اتاقم و لباسام رو عوض کردم ک اجوما اومد
یونگی: چیشد اجوما
اجوما: لباس تاز میخاد
یونگی: خب چزا اومدی اینجا
اجوما: خب تو عمارت لباس براش نیست
یونگی: تو این عمارت ب این بزرگی ی لباس پیدا نمیش
اجوما: خب فقط شما اینجا زندگی میکنید خدمت کارا هم ک اینجا نمیمونن و کسی دیگ ای جز شما این نیست
یونگی: باش برو از لباسای من بهش بد و بعدش برو براش لباس بخر
اجوما: چشم
و اجوما لباس برای ا. ت برد
اجوما رفتم ک میج اومد
(نکت میج دست یار یونگیه)
میج: ریسسس(نفس نفسم
یونگی: چیه
میج: بککچانن
یونگی: بکچان چی
میج: اون اومد اینجااا الان توی عمارت
یونگی: لعنتی هرچ زودتر پیداش کنید و بیاریدش پیشم
میج: بله ریس
و میج رفت
(ویو یونگی)
تا اون لعنتی رو بیارن برم پیش ماری
داشتم سمت اتاق میرفتم ک اجوما اومد
اجوما: سلام پسرم
یونگی: سلام اجوما کجا میری
اجوما: براش سوپ میبرم
یونگی: بدش من خودم میبرم
اجوما: من میبرم
یونگی: بدش من اجوما تو برو
سینی رو از اجوما گرفتم و اجوما رفت در اتاقش ک رسیدم نمیتونستم درو باز کنم صداش کردم ولی چیزی نگفت سینی رو روی میز گنار در گذاشتم و درو باز کردم اما در قفل بود چند بار صداش کردم اما بازم درو باز نکرد با لقط درو باز کردم
یونگی: ماریی و دوید سمت ماری حالت خوب
ماری: ننن و خودشو تو بغل یونگی جا کرد
اون میخواست بهم تج//اوز کن (با لکنت )
یونگی: کی
ماری: نمیدونم(با خجالت)
(ویو یونگی)
معلوم بود از این ک لخت و تو بغلم بود خجالت میکشید برای همین ازش دور شدم و گفتم
یونگی: خیل خب من میرم
یونگی میخواست بر ک ماری نزاشت و دستشو گرفت
یونگی: هااا
ماری: نرو اون باز میاد
یونگی: نمیاد
ماری: میادد
یونگی: خیلی خب بیا بریم
ماری:محکم دست یونگی رو گرفت
یونگی: هیی یکم اروم تر دستمو کندی
ماری: ببخشید
یونگی: عیبی نداره
و از اتاق اومدیم بیرون
یونگی اجوماااا
اجوما: بلـــــــه😳چیشد دخترم چرا اینشکلی شدی
یونگی: اجوما برو براش دوبار لباس بیار
اجوما: چشم
یونگی: خیل خب با اجوما برو
ماری:.......
یونگی: برو دیگ
ماری: توهم بیا
یونگی: عع مگ من شوهرتم ک هم جا باهات بیام
ماری: نیست ولی منو آوردی خونت پس باید ازم مراقب کنی
۱۰.۵k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.