رمان.ترسناک بی صدا بمیر 👁
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 👁
قسمت بیست و چهارم (فصل سوم)
🎗 فقط ۶ پارت تا پایان این قصه مانده....
این داستان: شیطان آزاد شده...😈
همه آنها در حال دویدن بودند در راهرو دری پدیدار شد در قهوه ای رنگ ، ملانیا سریع داخل شد و در رابست و قفل پشت آن را بست مدیر هتل و تعدادی از خدمتکاران آن طرف در فریاد می کشیدند درو باز کن...خواهش می کنم درو بازکن....لطفا التماست می کنم...نه نه نه
صدا وحشتناک بود صدای خرچ و خورچ گوشت انها که توسط زامبی ها دریده میشد.... ملانیا اشک می ریخت اما چاره ای نداشت فرصتی نبود آنها به زودی در را می شکستند ملانیا شروع به دویدن کرد و به راهروی اصلی هتل رسید در قفل بود و کلید هم نامعلوم....فرصتی نداشت...
از پله ها بالا دوید و با فریاد گفت: بیاین بیرون یالا با همتونم...سه نفر از خدمتکار ها باقی مانده بودند که هراسان به ملانیا نگاه می کردند مسافران از اتاق هایشان بیرون آمدند....صدای فریاد زامبی ها پشت در طبقه پایین آنها را متوجه موضوع کرد ملانیا با عصبانیت گفت:
همتون برین داخل این اتاق حتی شما....باید تخته های پنجره رو بشکنیم همگی داخل اتاق شدند و در را از پشت بستند.. ملانیا چراغ را خاموش کرد.... و گفت لطفا همگی ساکت باشین...تمام ۲۰ مسافر و سه خدمتکار چشمانشان را بسته بودند و سکوت کرده بودند صدای پاهای زامبی ها از پله ها شنیده میشد ناگهان صدایی آشنا در سالن پیچید....ملانیا....ملانیا...
او ریک بود...ملانیا چهره اش دگرگون شد او نمی توانست شاهد مرگ کس دیگری باشد بلند شد تا در را باز کند....یکی از خدمتکار ها که زنی قد کوتاه و چاق بود دستش را گرفت و گفت فکرشم نکن...اینجا بچه هم هست نمی خوای که همه مون رو بخاطر اون به کشتن بدی....ملانیا در سکوت تقلا می کرد زن دیگری از مسافران جلو امد با حالتی که اشک می ریخت و ترسیده بود دستش را بر صورت ملانیا گذاشت و گفت مجبوریم!
صدای فریاد ریک از سالن بلند شد که زامبی ها پشت سر او افتاده اند ملانیا زانو زد و گوش هایش را گرفت و آرام گریه کرد.....
ناگهان صدا قطع شد همه دیگر قطع امید کرده بودند ریک هم مرده بود خاصیت این زامبی ها طوریست که وقتی کسی را می درند آن فرد زامبی نمی شود درجا میمیرد...
3ساعت بعد....
ادامه در نظرات...
قسمت بیست و چهارم (فصل سوم)
🎗 فقط ۶ پارت تا پایان این قصه مانده....
این داستان: شیطان آزاد شده...😈
همه آنها در حال دویدن بودند در راهرو دری پدیدار شد در قهوه ای رنگ ، ملانیا سریع داخل شد و در رابست و قفل پشت آن را بست مدیر هتل و تعدادی از خدمتکاران آن طرف در فریاد می کشیدند درو باز کن...خواهش می کنم درو بازکن....لطفا التماست می کنم...نه نه نه
صدا وحشتناک بود صدای خرچ و خورچ گوشت انها که توسط زامبی ها دریده میشد.... ملانیا اشک می ریخت اما چاره ای نداشت فرصتی نبود آنها به زودی در را می شکستند ملانیا شروع به دویدن کرد و به راهروی اصلی هتل رسید در قفل بود و کلید هم نامعلوم....فرصتی نداشت...
از پله ها بالا دوید و با فریاد گفت: بیاین بیرون یالا با همتونم...سه نفر از خدمتکار ها باقی مانده بودند که هراسان به ملانیا نگاه می کردند مسافران از اتاق هایشان بیرون آمدند....صدای فریاد زامبی ها پشت در طبقه پایین آنها را متوجه موضوع کرد ملانیا با عصبانیت گفت:
همتون برین داخل این اتاق حتی شما....باید تخته های پنجره رو بشکنیم همگی داخل اتاق شدند و در را از پشت بستند.. ملانیا چراغ را خاموش کرد.... و گفت لطفا همگی ساکت باشین...تمام ۲۰ مسافر و سه خدمتکار چشمانشان را بسته بودند و سکوت کرده بودند صدای پاهای زامبی ها از پله ها شنیده میشد ناگهان صدایی آشنا در سالن پیچید....ملانیا....ملانیا...
او ریک بود...ملانیا چهره اش دگرگون شد او نمی توانست شاهد مرگ کس دیگری باشد بلند شد تا در را باز کند....یکی از خدمتکار ها که زنی قد کوتاه و چاق بود دستش را گرفت و گفت فکرشم نکن...اینجا بچه هم هست نمی خوای که همه مون رو بخاطر اون به کشتن بدی....ملانیا در سکوت تقلا می کرد زن دیگری از مسافران جلو امد با حالتی که اشک می ریخت و ترسیده بود دستش را بر صورت ملانیا گذاشت و گفت مجبوریم!
صدای فریاد ریک از سالن بلند شد که زامبی ها پشت سر او افتاده اند ملانیا زانو زد و گوش هایش را گرفت و آرام گریه کرد.....
ناگهان صدا قطع شد همه دیگر قطع امید کرده بودند ریک هم مرده بود خاصیت این زامبی ها طوریست که وقتی کسی را می درند آن فرد زامبی نمی شود درجا میمیرد...
3ساعت بعد....
ادامه در نظرات...
۳.۷k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.