رمان.ترسناک بی صدا بمیر 3 ❄ ❕ 🕯
#رمان.ترسناک #بی_صدا_بمیر 3 ❄ ❕ 🕯
🎭 شب بیست و پنجم (فصل سوم)
🎗 فقط ۵ پارت تا پایان این قصه مانده....
این داستان: جدال شیطان☣
صدای کانال هوا قطع شد یگر هوایی نمی آمد کسی کانال هوا را بسته بود...
همه به تنگنا افتاده بودند یکی از خدمتکار ها گفت : کمی از پنجره دیده میشه شیشه رو بشکنین....
ملانیا گفت صدامونو می شنون!!!!
یکی از مردان به نام سارک گفت : چاره ای نداریم !! نصف شیشه دیده میشه می تونیم بپریم پایین باید این ریسکو بکنیم؟!
یکی از زن های مسن مسافران گفت: دیوونه شدین؟؟از این پنجره کوتاه باید دراز بکشیم بپریم آخرشم دستو پامون می شکنه تو این بیابون اونوقت چه جوری باید فرار کنیم؟!
همه چشمانشان پف کرده بود و بی حال با تعجب بهم نگاه می کردند....
ناگهان صدای کوبیده شدن دریچه ی هوا آمد کوبیده شدن در دریچه ی کانال ....و صدای های وحشتناک با غرش های هراس انگیز...
همه از جایشان با سرگیجه بلند شدند زنان بی اختیار شروع به جیغ کشیدن کردند دیانا با پایش شیشه را خورد کرد و خودش را پایین انداخت و همه یک به یک به دنبال او خود را از پنجره پرت می کردند که ناگهان صدا های دادو فریاد وحشتناک دیانا و دو نفر از مسافرانی که پایین پریده بودند شنیده شد....مرده های متحرک بیرون هتل بودند و آن ها را دریدند......
ملانیا آن طور که به همراه تعدادی از مردان دریچه ی قفسه را محکم نگه داشته بود رو به خدمتکار کرد و گفت: مگه نگفتی از هتل نمی تونن خارج بشن.....
خدمتکار بعدی گفت: حتما کسی اون طلسمو برداشته یعنی یه انسان تو این هتل هست که اونو برداشته چون اونا نمی تونن بهش نزدیک بشن
ملانیا نمی توانست شاهد مرگ بقیه باشد سریع به سمت در خیزش کرد و قفل را باز کرد و فریاد زد بیاین بیرون همین الان زود باشین!!! همه از اتاق با وحشت خارج شدند اوضاع بسیار سخت و دشوار بود....ملانیا حتی فکر چنین اتفاقی را هم در زندگی اش نمی کرد همه از پله ها به سمت پایین هجوم می آوردند که ناگهان برق های هتل رفت و هتل غرق در تاریکی شد یکی از خدمتکار ها زد زیر گریه و گفت اون اینجاست اون اینجاست.....
همه نزد هم در طبقه پایین حلقه تشکیل دادند و یکدیگر را در آغوش گرفته بودند...
ناگهان در دل تاریکی از سقف یکی از مسافران با فریاد به بالا کشیده شد و خونش روی همه ریخت همه فریاد می کشیدند...
در بسته بود و زامبی ها آن طرف در بودند شیطان می خواست با قربانی هایش در هتل تنها باشد...
ادامه در نظرات...
🎭 شب بیست و پنجم (فصل سوم)
🎗 فقط ۵ پارت تا پایان این قصه مانده....
این داستان: جدال شیطان☣
صدای کانال هوا قطع شد یگر هوایی نمی آمد کسی کانال هوا را بسته بود...
همه به تنگنا افتاده بودند یکی از خدمتکار ها گفت : کمی از پنجره دیده میشه شیشه رو بشکنین....
ملانیا گفت صدامونو می شنون!!!!
یکی از مردان به نام سارک گفت : چاره ای نداریم !! نصف شیشه دیده میشه می تونیم بپریم پایین باید این ریسکو بکنیم؟!
یکی از زن های مسن مسافران گفت: دیوونه شدین؟؟از این پنجره کوتاه باید دراز بکشیم بپریم آخرشم دستو پامون می شکنه تو این بیابون اونوقت چه جوری باید فرار کنیم؟!
همه چشمانشان پف کرده بود و بی حال با تعجب بهم نگاه می کردند....
ناگهان صدای کوبیده شدن دریچه ی هوا آمد کوبیده شدن در دریچه ی کانال ....و صدای های وحشتناک با غرش های هراس انگیز...
همه از جایشان با سرگیجه بلند شدند زنان بی اختیار شروع به جیغ کشیدن کردند دیانا با پایش شیشه را خورد کرد و خودش را پایین انداخت و همه یک به یک به دنبال او خود را از پنجره پرت می کردند که ناگهان صدا های دادو فریاد وحشتناک دیانا و دو نفر از مسافرانی که پایین پریده بودند شنیده شد....مرده های متحرک بیرون هتل بودند و آن ها را دریدند......
ملانیا آن طور که به همراه تعدادی از مردان دریچه ی قفسه را محکم نگه داشته بود رو به خدمتکار کرد و گفت: مگه نگفتی از هتل نمی تونن خارج بشن.....
خدمتکار بعدی گفت: حتما کسی اون طلسمو برداشته یعنی یه انسان تو این هتل هست که اونو برداشته چون اونا نمی تونن بهش نزدیک بشن
ملانیا نمی توانست شاهد مرگ بقیه باشد سریع به سمت در خیزش کرد و قفل را باز کرد و فریاد زد بیاین بیرون همین الان زود باشین!!! همه از اتاق با وحشت خارج شدند اوضاع بسیار سخت و دشوار بود....ملانیا حتی فکر چنین اتفاقی را هم در زندگی اش نمی کرد همه از پله ها به سمت پایین هجوم می آوردند که ناگهان برق های هتل رفت و هتل غرق در تاریکی شد یکی از خدمتکار ها زد زیر گریه و گفت اون اینجاست اون اینجاست.....
همه نزد هم در طبقه پایین حلقه تشکیل دادند و یکدیگر را در آغوش گرفته بودند...
ناگهان در دل تاریکی از سقف یکی از مسافران با فریاد به بالا کشیده شد و خونش روی همه ریخت همه فریاد می کشیدند...
در بسته بود و زامبی ها آن طرف در بودند شیطان می خواست با قربانی هایش در هتل تنها باشد...
ادامه در نظرات...
۳.۸k
۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.