عاشقانه
#عاشقانه
این روزها کمی سرم شلوغ است،ولی اینکه برایت نمینویسم دلیل بر این نیست که بیتاب لحظه های نبودنت نیستم،فقط بیچارگی هایم زیاد است!ویروس آنفولانزای جدیدی که مهمان ناخوانده ام شده امانم را بریده!مگر ول میکند بی صاحاب؟!از صبح که صدای نکره ی آلارم گوشی را میشنوم تا خود شب که به زور خوابم میبرد سرفه و سرفه و سرفه..میدانی من فکر میکنم برترین و والاترین هنر انسان نوشتن است.نه اینکه کلاس موسیقی که تو می روی چرت باشد یا نقاشی و این چیزها هنر نباشند،آن ها هم هستند ولی نوشتن چیز دیگریست!آن ها وسیله می خواهند اما نوشتن چه؟یک قلم و کاغذ بس است!حتی اگر این ها هم نبود اشکال ندارد فقط یک دل میخواهد،دلش را که داری؟یادم هست دوران ابتدایی بود،ابدا هیچکس نمیدانست که من مینویسم،ابدا هیچکس!نه دوستی نه رفیقی و نه هیچکس دیگر..فقط خودم و خودم میدانستم که مینویسم.حتی تو هم آن زمان ها نبودی،یعنی بودی اما اینطور جلوی چشمانم نبودی زندگی خودت را داشتی و دغدغه هایت را!و من آن روزها تو را نداشتم که برایت بنویسم اما هر چه بود مینوشتم،البته حال هم ندارمت..!
آن روزها نوشتن همه مشکلاتم را حل میکردو باعث میشد که کاملا آرام شوم،اما حال..
دلم پر است از ناگفته هایی که شاید اگر از الان تا برگ ریزان سال بعد هم مدام مانند یک ساعت پاندل دار قدیمی که کل زندگی اش یک مسیر تکراری راطی میکند در حال نوشتن باشم پایانی برایش نباشد..روزها میگذرد و خیلی هم سخت میگذرد،خب نیستی و طبیعتا باید سخت بگذرد!نه اینکه فکر کنی از یادت برده ام و دیگر برایت نمینویسم که ابدا این طور نیست..فقط انگار دیگر حس نوشتن مرده است،انگار هر چه زور میزنی چیزی بیرون نمی آید،هر از چندگاهی اینطور میشوم،یعنی فشار اتفاقات و دردها به حدی بسیار است که توان چسناله را از آدم میگیرد و دیگر فقط سکوت و سکوت و سکوت..
بعضی اوقات هم به طوری است که ننوشتن و نگفتن خیلی سخت تر از نوشتن و گفتن می شود!این حرف ها را بیخیال بگذریم. حالت چه طور است کلاس موسیقی که میرفتی به کجا رسید؟هنوز هم مثل روزگار من مزخرف مینوازی یا که بعدِ من مثل روزگارت نواختنت هم بهتر شده؟خانه چوبی را که قول داده بودی با هم بسازیم بخورد توی سرت!خانه ات آباد چرا خانه ام را ویران کردی؟تو که اهل ماندن نبودی چرا آمدی اصلا؟قرار نیست این نوشته جایزه نوبل بگیرد و حتی قرار نیست کسی لذت ببرد چون فقط میخواهم با شما حرف بزنم و آرام شوم که خُب نمیشوم!ازت خواسته بودم سیگار را ترک نکنی چون خیلی هوسناک دودش میکردی!اما من و تو که غریبه نیستیم یک هفته ای میشود که سیگار را ترک کرده ام.
ویروس ناشناخته ای که مهمان ناخوانده شده بود که شب و روزم کارم شده سرفه آنقدر خرج دوا دکتر کردم که اگر بیمار سرطانی بود تا حالا خوب شده بود اما من همچنان بیمار و بی تاب هستم،بیتاب لحظه های نبودنت،بی تاب روزهای بی تو گذشتن..بی تاب اینکه الان کجایی چه میکنی با که حرف میزنی چه حرف میزنی..این ها بعضی اوقات مثل خوره به جانم می افتد و خب درد دارد دیگر..اینکه تو عشق دیگری در سر داشتی میدانی سخت بود!آدمیزاد خودخواه و جاه طلب است همه اش را می خواهد من هم آدمیزادم دیگر همه ات را می خواستم،از اول تا به آخر اما خب مثل تمام علایقم که از دست رفت تو هم از دست رفتی و دستانت در دستان دیگری بود!
دستان من هم درون ظرف پاستیل،پاستیل فروشی هم شد شغل آخر مرد حسابی!اینجا همه جوری نگاهم میکنند که انگار چه کار میکنم!حالا درست است پولدار نیستم مثل شما مغازه ندارم ماشین ندارم سفر عیدم به ایتالیا و آلمان نیست،اما بدکاری میکنم برای شما پاستیل وزن میکنم و ارزان تر حساب میکنم که با آن ها مخ دوست دخترهایتان را بزنید و بساط عیش و نوشتان پایدار باشد!میبینی دغدغه ها آنقدر زیاد است که نمیگذارد دو کلام حرف حساب بزنیم با هم!
چه خبر؟هنوز هم برای دلخوشیم لاک مشکی میزنی یا این یک قلم کار را هم انجام نمیدهی؟
دیشب حسابی کلافه شده بودم،آخر میدانی من در صدر پرفروش ترین ها هستم،خیلی ها من را فروختند و اینجایش اذیتم میکند که به چیزهای خیلی مفت و بی ارزش فروخته شدم.به پول،به یک قلیان،به یک بیرون رفتن!و..و..من حتی به یک نخ سیگار هم فروخته شده ام و این یعنی درد،میتوانی حسش کنی؟یک دونه کنار هم وایستادن می ارزید به صد تا روی هم خوابیدن،کاش این را میفهمیدی!کاش میدانستی وقتی یک نفر گرگ نیست معنی اش این نیست که گوسفند است!اما نفهمیدی و ندانستی.یک وقت هایی برای اینکه حرمتت شکسته نشود باید جمع کنی و بروی!از یک خانه،از یک شهر،از یک دل،از یک زندگی..
#پویا_رفیعی
این روزها کمی سرم شلوغ است،ولی اینکه برایت نمینویسم دلیل بر این نیست که بیتاب لحظه های نبودنت نیستم،فقط بیچارگی هایم زیاد است!ویروس آنفولانزای جدیدی که مهمان ناخوانده ام شده امانم را بریده!مگر ول میکند بی صاحاب؟!از صبح که صدای نکره ی آلارم گوشی را میشنوم تا خود شب که به زور خوابم میبرد سرفه و سرفه و سرفه..میدانی من فکر میکنم برترین و والاترین هنر انسان نوشتن است.نه اینکه کلاس موسیقی که تو می روی چرت باشد یا نقاشی و این چیزها هنر نباشند،آن ها هم هستند ولی نوشتن چیز دیگریست!آن ها وسیله می خواهند اما نوشتن چه؟یک قلم و کاغذ بس است!حتی اگر این ها هم نبود اشکال ندارد فقط یک دل میخواهد،دلش را که داری؟یادم هست دوران ابتدایی بود،ابدا هیچکس نمیدانست که من مینویسم،ابدا هیچکس!نه دوستی نه رفیقی و نه هیچکس دیگر..فقط خودم و خودم میدانستم که مینویسم.حتی تو هم آن زمان ها نبودی،یعنی بودی اما اینطور جلوی چشمانم نبودی زندگی خودت را داشتی و دغدغه هایت را!و من آن روزها تو را نداشتم که برایت بنویسم اما هر چه بود مینوشتم،البته حال هم ندارمت..!
آن روزها نوشتن همه مشکلاتم را حل میکردو باعث میشد که کاملا آرام شوم،اما حال..
دلم پر است از ناگفته هایی که شاید اگر از الان تا برگ ریزان سال بعد هم مدام مانند یک ساعت پاندل دار قدیمی که کل زندگی اش یک مسیر تکراری راطی میکند در حال نوشتن باشم پایانی برایش نباشد..روزها میگذرد و خیلی هم سخت میگذرد،خب نیستی و طبیعتا باید سخت بگذرد!نه اینکه فکر کنی از یادت برده ام و دیگر برایت نمینویسم که ابدا این طور نیست..فقط انگار دیگر حس نوشتن مرده است،انگار هر چه زور میزنی چیزی بیرون نمی آید،هر از چندگاهی اینطور میشوم،یعنی فشار اتفاقات و دردها به حدی بسیار است که توان چسناله را از آدم میگیرد و دیگر فقط سکوت و سکوت و سکوت..
بعضی اوقات هم به طوری است که ننوشتن و نگفتن خیلی سخت تر از نوشتن و گفتن می شود!این حرف ها را بیخیال بگذریم. حالت چه طور است کلاس موسیقی که میرفتی به کجا رسید؟هنوز هم مثل روزگار من مزخرف مینوازی یا که بعدِ من مثل روزگارت نواختنت هم بهتر شده؟خانه چوبی را که قول داده بودی با هم بسازیم بخورد توی سرت!خانه ات آباد چرا خانه ام را ویران کردی؟تو که اهل ماندن نبودی چرا آمدی اصلا؟قرار نیست این نوشته جایزه نوبل بگیرد و حتی قرار نیست کسی لذت ببرد چون فقط میخواهم با شما حرف بزنم و آرام شوم که خُب نمیشوم!ازت خواسته بودم سیگار را ترک نکنی چون خیلی هوسناک دودش میکردی!اما من و تو که غریبه نیستیم یک هفته ای میشود که سیگار را ترک کرده ام.
ویروس ناشناخته ای که مهمان ناخوانده شده بود که شب و روزم کارم شده سرفه آنقدر خرج دوا دکتر کردم که اگر بیمار سرطانی بود تا حالا خوب شده بود اما من همچنان بیمار و بی تاب هستم،بیتاب لحظه های نبودنت،بی تاب روزهای بی تو گذشتن..بی تاب اینکه الان کجایی چه میکنی با که حرف میزنی چه حرف میزنی..این ها بعضی اوقات مثل خوره به جانم می افتد و خب درد دارد دیگر..اینکه تو عشق دیگری در سر داشتی میدانی سخت بود!آدمیزاد خودخواه و جاه طلب است همه اش را می خواهد من هم آدمیزادم دیگر همه ات را می خواستم،از اول تا به آخر اما خب مثل تمام علایقم که از دست رفت تو هم از دست رفتی و دستانت در دستان دیگری بود!
دستان من هم درون ظرف پاستیل،پاستیل فروشی هم شد شغل آخر مرد حسابی!اینجا همه جوری نگاهم میکنند که انگار چه کار میکنم!حالا درست است پولدار نیستم مثل شما مغازه ندارم ماشین ندارم سفر عیدم به ایتالیا و آلمان نیست،اما بدکاری میکنم برای شما پاستیل وزن میکنم و ارزان تر حساب میکنم که با آن ها مخ دوست دخترهایتان را بزنید و بساط عیش و نوشتان پایدار باشد!میبینی دغدغه ها آنقدر زیاد است که نمیگذارد دو کلام حرف حساب بزنیم با هم!
چه خبر؟هنوز هم برای دلخوشیم لاک مشکی میزنی یا این یک قلم کار را هم انجام نمیدهی؟
دیشب حسابی کلافه شده بودم،آخر میدانی من در صدر پرفروش ترین ها هستم،خیلی ها من را فروختند و اینجایش اذیتم میکند که به چیزهای خیلی مفت و بی ارزش فروخته شدم.به پول،به یک قلیان،به یک بیرون رفتن!و..و..من حتی به یک نخ سیگار هم فروخته شده ام و این یعنی درد،میتوانی حسش کنی؟یک دونه کنار هم وایستادن می ارزید به صد تا روی هم خوابیدن،کاش این را میفهمیدی!کاش میدانستی وقتی یک نفر گرگ نیست معنی اش این نیست که گوسفند است!اما نفهمیدی و ندانستی.یک وقت هایی برای اینکه حرمتت شکسته نشود باید جمع کنی و بروی!از یک خانه،از یک شهر،از یک دل،از یک زندگی..
#پویا_رفیعی
۴.۱k
۰۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.