رویای سرد
رویای سرد
*آه چقدر هوا سرد است* ..!
خورشید هم هرروز دیرتر از پدرم بیدار میشود...!!!
باید هم دیرتراز پدرم بیدار شود !! او که چند سر عائله ندارد ، اوکه مجبور نیست ازبوق سگ ..
سگ دو بزند تاشکم خونواده را سیر کند !!
اما خورشید زودترازپدرم درپشت کوه ناپدید میشود
وبه خانه برمیگردد ..!!
پدردستکش هاي سوراخ ش را بهم میمالد شاید گرمایی توي انگشتانش حس کند
آه هواچقدرسرد است .. . و چقدر جیبم خالی ست ..!!
درعالم رویا و ازفرط سرما ، هذیان میگوید ...چه میشد یک ماشین ازاین مدل بالاهاش ، ازاین
پولداراش می ایستاد و بار مرا یکجا میخرید ...!!!
زودترمیرفتم خونه و سررا هم دوتا نون سنگگ خاش خاشی ،به به ..چه کیفی داشت !
گور پدرکاسبی ، تافردا هم خداکریمه
شاسی بلند سفیدي چند قدم آنطرفتر می ایستد ...
مردي قدبلند ، خوش تیپ ، با کاپشنی سبزابریشمی تیشرت زرد قناري وچکمه هایی قهوه اي
به سمت او می آید ...
سلام ، پدرجان این پرتقال ها. کیلویی چند ؟
سه تومان پسرم ..
زبان معامله باید زبان محبت باشد تا طرف را جذب کنی ، میداند گفتن پسرم به مرد مسن براي او خوش آیند است !!
پسرم ...پرتقال جنگلیست ، شیرین و آب داراست ، تازه آوردم ..!
مرد : پدر ، همه را یه جا چند میدي ؟!!
پدر : یه جا ؟! درخود فرو میرود ، درست شنیدم ..اوگفت یک جا ،کمی فکر میکند ، عجب چه زود،
خدا صدایش را شنید !!! هیچ وقت خدا اینطوري به اوتوجه نکرده بود ..!!!
بعد تودلش فکرکرد ....چندکیلو بودند یه جا خریدم ؟! ، هنوز هیچی نفروختم ... بعد یادش می
آید که ازاونکه دم جنگل خرید ترازو نداشت ... اونهارا فله اي خریده بود ..بعد گفت خوب 80 ،
90 وشایدم صد کیلوباشد ..!!
مرد : چی شدپدرجان همش چند ؟
وهمینطور که داشت حساب وکتاب میکرد ...صداي زنانه اي از داخل ماشین چرتش را پاره کرد
!!...
پوریا ...چرا ایستادي ! چکارمیکنی ..زود باش بریم !!
پدر ... نگاهی به آنطرف می اندازد ..خانم جوانیست ، زیباست ، خیلی جوانتر از مرد است ..شاید
دخترش باشد ... نه دختر با پدر اینطور مکالمه نمی کند ..!
زنش هست یا دوست دخترش ، بتوچه ؟! کاسبیت رابکن !!
صداي مرد اینبارکمی باعجله و خشن تر ...باباجون نگفتی همش چند ؟
مرد بخود می آید .... 100 خریدم ، 115 بده خدابرکت ...!!
تابخواهد تصمیم بگیرد بخرد یا نخرد ...صداي زن بلند میشود ..
پوریا ...دیوانه بریم ...پرتقال میخواهیم چکار !! ومرد بسرعت به سمت شاسی بلند میرود .. ودیگر
هیچ ..!!
پدر ... سرما را بیشترحس میکند ، بالاپوش سوراخدار دیگر گرمش نمیکند و بخودش می پیچد
سنگگ چی شد ..!! و آواز حزن انگیز در استپ هاي کمی دورتر ..
خورشید دیرتر از پدرم بیدار میشود ولی زودتر بخانه برمیگردد ...
خورشید دیر...
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_زندگی
#پرتقال
#پرتقال_فروش
#سرما
#پاییز
#پاییز_سرد
#آفرینش
*آه چقدر هوا سرد است* ..!
خورشید هم هرروز دیرتر از پدرم بیدار میشود...!!!
باید هم دیرتراز پدرم بیدار شود !! او که چند سر عائله ندارد ، اوکه مجبور نیست ازبوق سگ ..
سگ دو بزند تاشکم خونواده را سیر کند !!
اما خورشید زودترازپدرم درپشت کوه ناپدید میشود
وبه خانه برمیگردد ..!!
پدردستکش هاي سوراخ ش را بهم میمالد شاید گرمایی توي انگشتانش حس کند
آه هواچقدرسرد است .. . و چقدر جیبم خالی ست ..!!
درعالم رویا و ازفرط سرما ، هذیان میگوید ...چه میشد یک ماشین ازاین مدل بالاهاش ، ازاین
پولداراش می ایستاد و بار مرا یکجا میخرید ...!!!
زودترمیرفتم خونه و سررا هم دوتا نون سنگگ خاش خاشی ،به به ..چه کیفی داشت !
گور پدرکاسبی ، تافردا هم خداکریمه
شاسی بلند سفیدي چند قدم آنطرفتر می ایستد ...
مردي قدبلند ، خوش تیپ ، با کاپشنی سبزابریشمی تیشرت زرد قناري وچکمه هایی قهوه اي
به سمت او می آید ...
سلام ، پدرجان این پرتقال ها. کیلویی چند ؟
سه تومان پسرم ..
زبان معامله باید زبان محبت باشد تا طرف را جذب کنی ، میداند گفتن پسرم به مرد مسن براي او خوش آیند است !!
پسرم ...پرتقال جنگلیست ، شیرین و آب داراست ، تازه آوردم ..!
مرد : پدر ، همه را یه جا چند میدي ؟!!
پدر : یه جا ؟! درخود فرو میرود ، درست شنیدم ..اوگفت یک جا ،کمی فکر میکند ، عجب چه زود،
خدا صدایش را شنید !!! هیچ وقت خدا اینطوري به اوتوجه نکرده بود ..!!!
بعد تودلش فکرکرد ....چندکیلو بودند یه جا خریدم ؟! ، هنوز هیچی نفروختم ... بعد یادش می
آید که ازاونکه دم جنگل خرید ترازو نداشت ... اونهارا فله اي خریده بود ..بعد گفت خوب 80 ،
90 وشایدم صد کیلوباشد ..!!
مرد : چی شدپدرجان همش چند ؟
وهمینطور که داشت حساب وکتاب میکرد ...صداي زنانه اي از داخل ماشین چرتش را پاره کرد
!!...
پوریا ...چرا ایستادي ! چکارمیکنی ..زود باش بریم !!
پدر ... نگاهی به آنطرف می اندازد ..خانم جوانیست ، زیباست ، خیلی جوانتر از مرد است ..شاید
دخترش باشد ... نه دختر با پدر اینطور مکالمه نمی کند ..!
زنش هست یا دوست دخترش ، بتوچه ؟! کاسبیت رابکن !!
صداي مرد اینبارکمی باعجله و خشن تر ...باباجون نگفتی همش چند ؟
مرد بخود می آید .... 100 خریدم ، 115 بده خدابرکت ...!!
تابخواهد تصمیم بگیرد بخرد یا نخرد ...صداي زن بلند میشود ..
پوریا ...دیوانه بریم ...پرتقال میخواهیم چکار !! ومرد بسرعت به سمت شاسی بلند میرود .. ودیگر
هیچ ..!!
پدر ... سرما را بیشترحس میکند ، بالاپوش سوراخدار دیگر گرمش نمیکند و بخودش می پیچد
سنگگ چی شد ..!! و آواز حزن انگیز در استپ هاي کمی دورتر ..
خورشید دیرتر از پدرم بیدار میشود ولی زودتر بخانه برمیگردد ...
خورشید دیر...
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_زندگی
#پرتقال
#پرتقال_فروش
#سرما
#پاییز
#پاییز_سرد
#آفرینش
۲۶.۶k
۰۵ آبان ۱۴۰۳