هردفعه که کاروان اسرا میومد باقطار بچه ها هرکدوم برا آزاد
هردفعه که کاروان اسرا میومد باقطار بچه ها هرکدوم برا آزادشون گل میبردن...دخترک گل فروش هرروز باآرزوی برگشت پدرش ودیدنش اونم مثل بقیه گل میبردومنتظرمیموند،مادرش نتونست به دخترش خبرشهادت پدرشو بگه ودخترک هرروز گل بدست کنار قطار چشم انتظار پدرش بود،روزها گذشتو خبری نشد واون همینطور امیدواربود که پدرش میاد ، یه شب زمستونی وقتی مادرش خواب بودبابوته گل بست رفتو نشست زکنار ریل قطار منتظر اومدن پدرش ...اونقدر موندو تو رویا و خیالش فکرمیکرد پدرش اومده دیدنش وداره ازش گل میگیره....دخترک اونقدر منتظر موند تا اینکه کاملا یخ زد....😞
۱.۱k
۱۸ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.