مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

خانهای را به یاد میاورم که بوی برف مانده میداد و ساعت

«خانه‌ای را به یاد می‌اورم که بوی برف مانده می‌داد و ساعت دیواری روی دیوارِ ترک خورده بود که عقربه‌هایش در همان عصرِ سال‌ها پیش شکستند. از ان‌وقت، هیچ‌چیز درون خانه جلو نرفت. پردۀ خاک گرفته، کنار شومینه‌ای خاموش، هنوز مثل نگهبان‌های پیر ایستاده بود.
روی طاقچه، رز سفید پژمرده‌ای بود که هیچ‌وقت نفهمیدم چرا به ان رنگ بود، و چرا خونِ خشک روی ساقه‌اش مانده بود.
شمع اب‌شدۀ روی میز، خاموش اما هنوز رد گرمای شب‌های گذشته را در هوا داشت.
روی کتاب، فنجان قهوه‌‌ای درست همان صفحه‌ای که او مرا بوسید، ریخته بود.
کنار همۀ این‌ها، نامه‌های قدیمی که هر روز بعد از بیدار شدنم به سراغ‌شان می‌رفتم، روی هم تلنبار شده و منتظر لمس دوبارۀ خاطره‌ها بودند.
گاهی کسی از کنار پنجره با چکمه‌های گلی رد می‌شد، ژاکت بافتنی قهوه‌ای رنگ تنش بود و عینک چهار ضلعی‌اش باعث می‌شد برقِ چشمانش در نور بدرخشد، سرمای زمستان از لای درزها می‌دوید تو؛ و من به یاد ان روزها به فرش قرمز پوسیده خیره می‌شدم که هنوز هم رد پای او را روی ان حس می‌کنم.
هیچ‌وقت نفهمیدم ان خانه واقعاً وجود داشت یا فقط تکه‌ای در ذهنم بود که خودم ساخته بودم تا فراموشت نکنم.
فقط می‌دانم چیزهایی وجود دارد که حتی در نبودن‌شان‌ باقی می‌مانند.»
دیدگاه ها (۲۷)

درخت نارنج ...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

تو رفته ای و حاصل تفریق تو از این شهر، چیزی شده که در باورت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط