ثلامـ صلامـ سلامـ
ثلامـ صلامـ سلامـ
یه چند شاتی از هونهان آوردم براتون
چون قسمت اوله یه کم هیجانش کمه ولی نظر بدین پارت بعدو میذارم ^^
ممکنه کامل نیاد لطفا پس از باز کردن پست آن را ریفرش کنید (دستتونو بذارید رو صفحه و بکشید پایین ) با تشکر ^^
진퇴 양난
/ دورآهیـ /
/crossing/
* توجه : جملاتی که توی پرانتز «» هستن توی دل طرف گفته میشن لطفا توجه کنین*
صندلی رو کشید جلوی صندلیِ عشق کوچولوش و نشست روبروش . حالا که خوابش برده بود با خیال راحت و خیلی دقیق اجزای صورتشو آنالیز میکرد . همیشه فک میکرد که وقت کافی برای تماشا کردن این صورت زیبا رو نداره ...
ولی حالا همه چی دست به دست هم داده بود تا اوه سهون ؛ مدیرعامل عبوس و بداخلاق شرکتی که از باباش به ارث برده بود ، به یکی از بزرگترین خواسته هاش برسه ...
روز اولی که برای استخدام اومده بود رو خوب یادشه ، هیچوقت براش قابل تصور نبود که یه پسربچه نوزده/بیست ساله این شکلی خودشو تو دل سنگیِ این مرد جذاب جا کرده باشه ...
وسط وسط قلب آقای اوه ؛ جایی که بیشترِ دخترایی که با اوه سهون رفت و آمد دارن براش سر و دست میشکوندن ، حالا یه جوجه خروس به راحتی اونو تصاحب کرده باشه ... بدون اینکه واسه رسیدن بهش تلاشی بکنه ...
← فلش بک / شش ماه پیش →
کلاسور سورمه ای رنگشو زده بود زیر بغلش و آروم از پله ها بالا میرفت . عینک مستطیلی ظریفشو روی دماغش بالا برد و وارد راهرو شد .
با دیدنِ دخترِ نسبتا جوونی که پشت میز منشی نشسته بود خشکش زد ...
این مسلماً آخرین شانسش بود برای اینکه یه کار ثابت پیدا کنه پس به خودش جرئت داد و آروم به میز منشی نزدیک شد
- ب ... ببخشین ... شما منشی این شرکت هستین ؟
دخترِ چشم درشت سرشو از توی پرونده ها بیرون آورد و یه نگاه به سر تا پاش انداخت :
- در حال حاضر بله ... امرتون ؟
براش سخت بود که حرف بزنه ...
«وقتی که منشی دارن پس چرا آگهی دادن ؟ اااه مغزم کار نمیکنه ... حتما این خانومه هم آگهی رو دیده و استخدام شده دیگه ...»
صدای جیغ مانندِ دختر رشته افکارشو پاره کرد :
- آقا ... آقا ... کاری داشتین ؟
- ن ... نه نه ... ینی ... داشتم ولی حالا دیگه ندارم ...
- واسه آگهی استخدام اومدین ؟
- بله !!! واسه آگهی اومده بودم ! ولی ظاهرا که شما استخدام شدین و من دیر رسیدم . امیدوارم موفق باشین ... روز خوش !
برگشت و به سمت پله ها رفت که باز صدای دختر از پشت اومد :
- آقا ! کجا رفتین ؟ من منشی موقت اینجام تا وقتی که یه منشی خوب پیدا بشه ... چرا قهر میکنین ؟
چشماش برق زد . با قدمای تندتر برگشت سمت میز :
- ینی ... من میتونم مصاحبه کاریمو الان شروع کنم ؟
- بله البته ! فقط صبر کنین تا با آقای اوه هماهنگ کنم ... چندلحظه منتظر باشین .
منشی تلفنو برداشت و شروع به صحبت کرد :
- آقای اوه ، یه آقایی برای استخدام اومدن ... بله چشم .
نگاهشو دوخت بهش
- میتونین برین داخل
- ممنون خیلی ممنون
از خوشحالی داشت بال در میاورد
وایساد پشت در . یه نفس عمیق کشید ، یقه پیرهنشو صاف کرد و در زد
صدای مردونه ای از پشت در بلند شد :
- بفرمایین !
درو باز کرد و رفت داخل .
همینطور که در رو هل میداد و می بست نگاه خیرهش به نمای اتاق و آقای مدیرعامل قفل شده بود .
آقای اوه سرشو بالا آورد و نگاهشو به صورت ریز و سفیدش دوخت
هول شده بود ، نمیدونست باید چیکار کنه جلوی میزش وایساد و گفت :
- س...سلام ...
بدون اینکه جواب سلامشو بده خیلی سرد به صندلی اشاره کرد :
- بشین !
و دوباره سرشو روی کاغذای رو میزش انداخت .
آروم نشست و نگاهشو به دستاش دوخت .
میدونست که اوه ممکنه از سن کمش شوکه شده باشه یا حتی تو ذوقش خورده باشه . پس سعی کرد فعلا ساکت بمونه
بعد از تقریبا دو مین ، بلاخره جناب اوه سکوت سنگین فضا رو شکست و خیلی بی مقدمه گفت :
- چن سالته ؟
شوکه شد . این همه رک بودن برای اولین قرار ... خیلی بنظرش مسخره اومد ، فک میکرد که دست کمش گرفته پس جسورانه گفت :
- نوزده سالمه ...
- گفتی اسمت چیه ؟
- لو هان !
- لوهان ؟
- بله !
آقای اوه دستی لای موهاش کشید و متفکرانه گفت :
- هان اسمه ؟
- بله !
- من تاحالا فک میکردم فامیلیه !!!
خیلی بدش اومد از تیکه ای که به اسمش انداخته بود ...
فک کرد شاید اسم اون مسخره تر از اسم خودش باشه پس گفت :
- افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟
- ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم ... اوه هستم ، اوه سهون !
« ای دل غافل عجب اسم باکلاسی هم داره !حالا نمیشه اسمش سهان میبود ؟ سه تا هان ! خخخخ والا سه برابر منم هس از نظر جثه ! زیادی چهارشونهس ! ولی فامیلیش تا دلت بخواد جای مسخره کردن داره ! اوه ! خخخ»
- اوه ! (فامیلیشو نمیگه این علامت تعجبه) آقای اوه !
سهون از تیکه ای که لو به ازای تلافی به فامیلیش انداخته بود خندش گرفت ولی بروز نداد
پشت میزش نشست
یه چند شاتی از هونهان آوردم براتون
چون قسمت اوله یه کم هیجانش کمه ولی نظر بدین پارت بعدو میذارم ^^
ممکنه کامل نیاد لطفا پس از باز کردن پست آن را ریفرش کنید (دستتونو بذارید رو صفحه و بکشید پایین ) با تشکر ^^
진퇴 양난
/ دورآهیـ /
/crossing/
* توجه : جملاتی که توی پرانتز «» هستن توی دل طرف گفته میشن لطفا توجه کنین*
صندلی رو کشید جلوی صندلیِ عشق کوچولوش و نشست روبروش . حالا که خوابش برده بود با خیال راحت و خیلی دقیق اجزای صورتشو آنالیز میکرد . همیشه فک میکرد که وقت کافی برای تماشا کردن این صورت زیبا رو نداره ...
ولی حالا همه چی دست به دست هم داده بود تا اوه سهون ؛ مدیرعامل عبوس و بداخلاق شرکتی که از باباش به ارث برده بود ، به یکی از بزرگترین خواسته هاش برسه ...
روز اولی که برای استخدام اومده بود رو خوب یادشه ، هیچوقت براش قابل تصور نبود که یه پسربچه نوزده/بیست ساله این شکلی خودشو تو دل سنگیِ این مرد جذاب جا کرده باشه ...
وسط وسط قلب آقای اوه ؛ جایی که بیشترِ دخترایی که با اوه سهون رفت و آمد دارن براش سر و دست میشکوندن ، حالا یه جوجه خروس به راحتی اونو تصاحب کرده باشه ... بدون اینکه واسه رسیدن بهش تلاشی بکنه ...
← فلش بک / شش ماه پیش →
کلاسور سورمه ای رنگشو زده بود زیر بغلش و آروم از پله ها بالا میرفت . عینک مستطیلی ظریفشو روی دماغش بالا برد و وارد راهرو شد .
با دیدنِ دخترِ نسبتا جوونی که پشت میز منشی نشسته بود خشکش زد ...
این مسلماً آخرین شانسش بود برای اینکه یه کار ثابت پیدا کنه پس به خودش جرئت داد و آروم به میز منشی نزدیک شد
- ب ... ببخشین ... شما منشی این شرکت هستین ؟
دخترِ چشم درشت سرشو از توی پرونده ها بیرون آورد و یه نگاه به سر تا پاش انداخت :
- در حال حاضر بله ... امرتون ؟
براش سخت بود که حرف بزنه ...
«وقتی که منشی دارن پس چرا آگهی دادن ؟ اااه مغزم کار نمیکنه ... حتما این خانومه هم آگهی رو دیده و استخدام شده دیگه ...»
صدای جیغ مانندِ دختر رشته افکارشو پاره کرد :
- آقا ... آقا ... کاری داشتین ؟
- ن ... نه نه ... ینی ... داشتم ولی حالا دیگه ندارم ...
- واسه آگهی استخدام اومدین ؟
- بله !!! واسه آگهی اومده بودم ! ولی ظاهرا که شما استخدام شدین و من دیر رسیدم . امیدوارم موفق باشین ... روز خوش !
برگشت و به سمت پله ها رفت که باز صدای دختر از پشت اومد :
- آقا ! کجا رفتین ؟ من منشی موقت اینجام تا وقتی که یه منشی خوب پیدا بشه ... چرا قهر میکنین ؟
چشماش برق زد . با قدمای تندتر برگشت سمت میز :
- ینی ... من میتونم مصاحبه کاریمو الان شروع کنم ؟
- بله البته ! فقط صبر کنین تا با آقای اوه هماهنگ کنم ... چندلحظه منتظر باشین .
منشی تلفنو برداشت و شروع به صحبت کرد :
- آقای اوه ، یه آقایی برای استخدام اومدن ... بله چشم .
نگاهشو دوخت بهش
- میتونین برین داخل
- ممنون خیلی ممنون
از خوشحالی داشت بال در میاورد
وایساد پشت در . یه نفس عمیق کشید ، یقه پیرهنشو صاف کرد و در زد
صدای مردونه ای از پشت در بلند شد :
- بفرمایین !
درو باز کرد و رفت داخل .
همینطور که در رو هل میداد و می بست نگاه خیرهش به نمای اتاق و آقای مدیرعامل قفل شده بود .
آقای اوه سرشو بالا آورد و نگاهشو به صورت ریز و سفیدش دوخت
هول شده بود ، نمیدونست باید چیکار کنه جلوی میزش وایساد و گفت :
- س...سلام ...
بدون اینکه جواب سلامشو بده خیلی سرد به صندلی اشاره کرد :
- بشین !
و دوباره سرشو روی کاغذای رو میزش انداخت .
آروم نشست و نگاهشو به دستاش دوخت .
میدونست که اوه ممکنه از سن کمش شوکه شده باشه یا حتی تو ذوقش خورده باشه . پس سعی کرد فعلا ساکت بمونه
بعد از تقریبا دو مین ، بلاخره جناب اوه سکوت سنگین فضا رو شکست و خیلی بی مقدمه گفت :
- چن سالته ؟
شوکه شد . این همه رک بودن برای اولین قرار ... خیلی بنظرش مسخره اومد ، فک میکرد که دست کمش گرفته پس جسورانه گفت :
- نوزده سالمه ...
- گفتی اسمت چیه ؟
- لو هان !
- لوهان ؟
- بله !
آقای اوه دستی لای موهاش کشید و متفکرانه گفت :
- هان اسمه ؟
- بله !
- من تاحالا فک میکردم فامیلیه !!!
خیلی بدش اومد از تیکه ای که به اسمش انداخته بود ...
فک کرد شاید اسم اون مسخره تر از اسم خودش باشه پس گفت :
- افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟
- ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم ... اوه هستم ، اوه سهون !
« ای دل غافل عجب اسم باکلاسی هم داره !حالا نمیشه اسمش سهان میبود ؟ سه تا هان ! خخخخ والا سه برابر منم هس از نظر جثه ! زیادی چهارشونهس ! ولی فامیلیش تا دلت بخواد جای مسخره کردن داره ! اوه ! خخخ»
- اوه ! (فامیلیشو نمیگه این علامت تعجبه) آقای اوه !
سهون از تیکه ای که لو به ازای تلافی به فامیلیش انداخته بود خندش گرفت ولی بروز نداد
پشت میزش نشست
۱۲.۵k
۲۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.