فصل اول ۳۵ آرمان چته؟چرا اینجوری شدی؟به تو هیچ ربطی ندار!
فصل اول #۳۵ آرمان چته؟چرا اینجوری شدی؟به تو هیچ ربطی ندار!الان چه مرگته لعنتی؟نکنه می خوای یبار دیگه خرد شی؟با تشری که به خودم زدم،به خودم اومدم و تو جلد بی تفاوتیم فرو رفتم و بی توجه به آرمین و مهدی که داشتن درمورد کت پوشیدن حرف میزدن،رفتم پیش اون دوتا که صدای خندشون کل فضای پاساژو پر کرده بود...آرسین با دیدن من با تعجب اومده سمتم و برادرانه بغلم کرد...با گلسا هم دست دادم و خیلی خشک سلام کردم،وقتی باهاش دست دادم...تنم گر گرفت و انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!آرمین و مهدی هم اومدن پیشمون و از آرسین پرسیدم:آبجیت کو؟+پانیذ؟سرم رو تکون دادم و گفت:درگیر آرایشگاه و این چرت و پرتا بود،منم به گلسا زنگ زدم باهام بیاد خرید،اونم که ظاهرا خودش می خواست خرید کنه قبول کرد و باهام اومد...و با یه حالت خاصی نگاش کرد،گلساهم که سنگینی نگاهش روحس کرد با اخم ظریفی ببخشیدی زیر لب گفت و رفت سمت مغازه کفش فروشی که روبرومون بود...خلاصه،از آرسین و گلسا خداحافظی کردیم و برگشتیم...شب سرم داشت منفجر می شد،نمی دونم این اواخر چرا انقدر سردرد گرفتم!یکی!دوتا!سه تا!چهارتا قرص مسکن خوردم!ولی مگه تاثیر داشت؟ولی به هر بدبختی شد خوابیدم...با حس خاریدن دماغم سرم تو بالشت فرو کردم و پتو رو کشیدم روش...نمیدنم چقدر گذشت که یهو تنم یخ کرد!از جام پریدم و گنگ به اطرافم نگاه کردم که دیدم آرمین با نیش باز و پارچ بدست،کنار تختم وایساده!با بهت گفتم:دیوونه ای؟نیشش بیشتر باز شد و گفت:آخییییششششش!خنک شدم!واای خدااا!پاشو به من پتو بده بهم،دارم یخ میکنم از خنکی!تک خنده ای کردم و سرم رو تکون دادم و رفتم سمت دستشویی...بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم،رفتم خونه مامان اینا...از ماشینای دم در معلوم بود خیلی شلوغه و همه هستن،با دقت همه ماشینارو نگاه کردم،خداروشکر نه سمند دایی بود،نه پراید مهتاب... ادامه در: t.me/Roman_atena
۳.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.