تصادف شرین پارت 34:و شماره مهدی رو گرفتم:
تصادف شرین پارت 34:و شماره مهدی رو گرفتم:
+جانم؟-سلام،مهدی تو واس فردا خرید کردی؟+پ ن پ!نکنه تو یادت رفته بود؟-آره!من یک ربع دیگه میام دنبالت+مگه من نامزدتم مشنگ؟-ای بابا!مهدی میدونی که تنها نمیتونم!+باش بابا!میبینمت!سریع حاضر شدم و از خونه زدم،ماشین رو از حیاط آوردم بیرون و بعد از اینکه دکمه ریموت رو فشار دادم،دیگه منتظر نموندم در بسته شه و با یه تیک آف سریع راه افتادم سمت خونه مهدی...
نشست تو ماشین و تا راه افتادم گفت:از مهران خبر داری؟+آره،رفته بود دنبال آتوسا-مگه کجا بود؟+دانشگاه
-این خواهر خرخون تو روز قبل از نامزدیشم میره دانشگاه؟+نه بابا،این چند وقته سرش خیلی شلوغ بود،فکر کنم رفته جزوه بگیره...-حالش خوب بود؟+کی؟-اههه!آرمان خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟مهرانو میگم...اون جریانو فهمید چیکارکرد؟+والا اون لحظه ای که آتوسا بهش گفت رو نمیدونم چون دیدی که،من پیششون نموندم،ولی بعدش که دیدمش خیلی بد نبود...ینی انگار هنوز با خودش کنار نیومده بود...سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...ماشین رو دم پاساژ پارک کردم و همراه مهدی وارد پاساژ شدیم،تو راه به آرمین هم زنگ زدم،گفت اونم میاد،ینی دراصل نمی خواست خرید کنه و گفت همون لباسای قبلیش رو می پوشه،ولی از اونجایی که مامان اصلا راضی نمی شه و دم دیقه میخواد غر بزنه،پشیمون شد...آرمین دم مغازهای وایساده بود و داشت لباس هاش رو نگاه می کرد که محکم زدم پس گردنش...با خشونت برگشت سمتم که تا دید منم اخماش ازهم باز شد،دستش رو روی گردنش گذاشت و گفت:تا تو منو نکشی ول کن نیستی! +اینو زدم که یادت بیاد یه داداشی هم داری!میدونی چند وقته ازت خبری نیست؟مهدی هم اومد وسط حرفمون و گفت:بچه ها دیر شد!آرمان نصیحتو بزار واس بعدا...خلاصه،راه افتادیم و عین سه کله پوک از جلوی همه مغازه ها پکر رد میشدیم،همیشه از خرید کردن بدم میومد!از اینکه کمدم پر لباس باشه ولی بخاطر غرغرای مامان باید بازم برم خرید کنم بدم میومد... ازینکه از داشتن زیاد ندونم چی بپوشم،ولی بعضیا حتی یه لباس ساده هم ندارن بپوشن،بدم میومد... جلوی مغازه ای وایسادم،یه پیراهنی چشمم رو گرفت،مشکی بود،با طرح های کرم روی سینش...وارد مغازه شدم، همینکه از جعبه درآورد،فهمیدم اندازمه،نیاز به پرو کردن نبود...آرمین هم از همون مغازه یه پیراهن اسپرت مشکی و شلوار کتون مشکی و کتونی آل استارسفیدگرفت... هردومون علاقه ای به پوشیدن کت نداشتیم و اکثرا اسپرت بودیم...از مغازه خارج شدیم و از مهدی پرسیدم:تو چی گرفتی؟+پیراهن و شلوار مشکی با کت لیمویی... آرمین با حالت چندشی گفت:حالا کت چیه که لیموییش چی باشه!مهدی هم با خنده گفت:والا فقط تو و داداشت و دیدم که حتی عروسی خواهرشونم کت نپوشین!بخدا شما عروسیتونم کت نمی پوشین!درهمین حین صدای خنده دختری باعث شد برگردم...با دیدنشون...نمی دونم چرا،ولی اخمام حسابی رفت تو هم!
گلسا...گلساو...آرسین!
@t.me/roman_atena
+جانم؟-سلام،مهدی تو واس فردا خرید کردی؟+پ ن پ!نکنه تو یادت رفته بود؟-آره!من یک ربع دیگه میام دنبالت+مگه من نامزدتم مشنگ؟-ای بابا!مهدی میدونی که تنها نمیتونم!+باش بابا!میبینمت!سریع حاضر شدم و از خونه زدم،ماشین رو از حیاط آوردم بیرون و بعد از اینکه دکمه ریموت رو فشار دادم،دیگه منتظر نموندم در بسته شه و با یه تیک آف سریع راه افتادم سمت خونه مهدی...
نشست تو ماشین و تا راه افتادم گفت:از مهران خبر داری؟+آره،رفته بود دنبال آتوسا-مگه کجا بود؟+دانشگاه
-این خواهر خرخون تو روز قبل از نامزدیشم میره دانشگاه؟+نه بابا،این چند وقته سرش خیلی شلوغ بود،فکر کنم رفته جزوه بگیره...-حالش خوب بود؟+کی؟-اههه!آرمان خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟مهرانو میگم...اون جریانو فهمید چیکارکرد؟+والا اون لحظه ای که آتوسا بهش گفت رو نمیدونم چون دیدی که،من پیششون نموندم،ولی بعدش که دیدمش خیلی بد نبود...ینی انگار هنوز با خودش کنار نیومده بود...سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...ماشین رو دم پاساژ پارک کردم و همراه مهدی وارد پاساژ شدیم،تو راه به آرمین هم زنگ زدم،گفت اونم میاد،ینی دراصل نمی خواست خرید کنه و گفت همون لباسای قبلیش رو می پوشه،ولی از اونجایی که مامان اصلا راضی نمی شه و دم دیقه میخواد غر بزنه،پشیمون شد...آرمین دم مغازهای وایساده بود و داشت لباس هاش رو نگاه می کرد که محکم زدم پس گردنش...با خشونت برگشت سمتم که تا دید منم اخماش ازهم باز شد،دستش رو روی گردنش گذاشت و گفت:تا تو منو نکشی ول کن نیستی! +اینو زدم که یادت بیاد یه داداشی هم داری!میدونی چند وقته ازت خبری نیست؟مهدی هم اومد وسط حرفمون و گفت:بچه ها دیر شد!آرمان نصیحتو بزار واس بعدا...خلاصه،راه افتادیم و عین سه کله پوک از جلوی همه مغازه ها پکر رد میشدیم،همیشه از خرید کردن بدم میومد!از اینکه کمدم پر لباس باشه ولی بخاطر غرغرای مامان باید بازم برم خرید کنم بدم میومد... ازینکه از داشتن زیاد ندونم چی بپوشم،ولی بعضیا حتی یه لباس ساده هم ندارن بپوشن،بدم میومد... جلوی مغازه ای وایسادم،یه پیراهنی چشمم رو گرفت،مشکی بود،با طرح های کرم روی سینش...وارد مغازه شدم، همینکه از جعبه درآورد،فهمیدم اندازمه،نیاز به پرو کردن نبود...آرمین هم از همون مغازه یه پیراهن اسپرت مشکی و شلوار کتون مشکی و کتونی آل استارسفیدگرفت... هردومون علاقه ای به پوشیدن کت نداشتیم و اکثرا اسپرت بودیم...از مغازه خارج شدیم و از مهدی پرسیدم:تو چی گرفتی؟+پیراهن و شلوار مشکی با کت لیمویی... آرمین با حالت چندشی گفت:حالا کت چیه که لیموییش چی باشه!مهدی هم با خنده گفت:والا فقط تو و داداشت و دیدم که حتی عروسی خواهرشونم کت نپوشین!بخدا شما عروسیتونم کت نمی پوشین!درهمین حین صدای خنده دختری باعث شد برگردم...با دیدنشون...نمی دونم چرا،ولی اخمام حسابی رفت تو هم!
گلسا...گلساو...آرسین!
@t.me/roman_atena
۷.۳k
۲۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.