سال های دانشگاه با کاکوچو

سـال هـای دانـشـگـاه بــا کـاکـوچـو✨️💍
𝑃𝐴𝑅𝑇__𝟓
به هوش که اومدم دستم و پاهام بسته بودو تو انبار زندانی شدم . تقریبا بزرگ بود، هرچقدر توش داد میزدم کسی باز نمیکرد . کاکو سوار موتورش شده بود و برگشت به اتاق خواب گاه .
کاکو : این وقت شب مگه یه دختر بیرون میره؟ یعنی کجا رفته؟
یواش و خیلی آروم موتور روشن کرد و میشه گفت کل شهر رو گشت. دید تلفنش زنگ میخوره
کاکو : سلام . بله ؟
ایزانا: بیا کارت دارم
کاکو رفت پیش ایزانا .
ایزانا: بیا بریم بیرون و بستنی بخوریم.(مردککک🔪)
کاکو: هعی باشه
ایزانا(تو دلش): چش شده یعنی ناراحته؟(الان وسط داستان گی درمیاد😭🤏)
کاکو داشت به عکس دست جمعی کلاسمون نگاه میکرد رو عکس من زوم کرد. ایزانا چشمش به گوشی کاکو افتاد
ایزانا: عه این همون دخترس که انداختیمش تو انبار
کاکو: تو چیکاااررر کردییی؟(وی درحال عر زدن👍😭)
کاکو جلو ایزانا زانو زد و بهش گفت که خواهش میکنم آزادش کن.
ایزانا: هومم پس خیلی دوسش داری . (پس چیی خب دوسش داره دیگهه🥺)باشه ولی داشت دیدمون میزد حتما از نقشمون خبر دار شده(شده که شده آزادش کنن😭)
کاکو: تروخدا اگه از نقشمون هم خبر دار باشه آزادش کننن لطفاا (بچم خیلی دوسش داره✨️🌝)
ایزانا دست کاکو رو گرفت...
پارت بعدی ۱۵ لایک👍🦉
دیدگاه ها (۶)

سـال هـای دانـشـگـاه بــا کـاکـوچـو✨️💍𝑃𝐴𝑅𝑇__𝟔 ...

شیپ..<<

..🤏🦉

استوری درخواستیدرخواستی هانیتا خانم عشقم

کاش براتون مهم بودم

کیوت ولی خشن پارت ۲۹روز بعدخ (خدمتکار) : خانم...خانم لطفا بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط