عمارنامه
#عمارنامه
قبل از شهادتش خیلی به من می گفت که برای شهید شدنش #دعا کنم،
ولی روز های آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد!
#ناراحت می شدم و می گفتم:
حرف دیگه ای پیدا نمی کنی که بگی؟
بار آخر گفت:
نه خانم!
من می دونم همین روزها #شهید می شم!
خواب دیدم که یکی از دوست های شهیدم اومده، دست منو گرفته که با خودش ببره!
من همه اش به تو نگاه می کردم،
به بچه ها،
شما هم #گریه می کردین و من نمی تونستم برم!
خانم!
شما باید #راضی باشی که من شهید بشم... انگار داشت جانم را از بدنم بیرون می کشید!
نگران نگاهش کردم،
گفت:
شما رو به خدا #رضایت بدین!
خانم!
شما رو به #فاطمه_زهرا قسم،
بگین که راضی هستین!
باز هم ساکت بودم.
#اشک چشمانم را تر کرده بود.
گفت: عفت!
یکدفعه قلبم #آرام شد!
گفتم:
باشه!
من راضی ام!
یک هفته بعد علی شهید شد.
خودم رضایت داده بودم که شهید شود،
ولی اصلا فکر نمی کردم این طور با #نامردی او را بزنند!
از یک ماه قبل مرتب می آمدند، زنگ می زدند و ماهیانه می خواستند!
دلم شور می زد!
می گفتم:
بذار برم ببینم اینها کی اند که اینقدر سراغ شما رو می گیرن!
نمی گذاشت و می گفت:
نه!
باید خودم برم و طوری بهشون پول بدم که آبروشون نریزه و #خجالت نکشن!
وقتی هم که #قاتل علی با لباس #رفتگری آمده بود و نامه داده بود دستش، در #نامه را باز کرده بود و همان جا مشغول خواندن نامه شده بود.
به همین دلیل هم فرصت نکرده بود که از خودش #دفاع کند... کتاب #دلم_برایت_تنگ_شده
#امیر
#سپهبد
#شهید
#علی_صیاد_شیرازی
قبل از شهادتش خیلی به من می گفت که برای شهید شدنش #دعا کنم،
ولی روز های آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد!
#ناراحت می شدم و می گفتم:
حرف دیگه ای پیدا نمی کنی که بگی؟
بار آخر گفت:
نه خانم!
من می دونم همین روزها #شهید می شم!
خواب دیدم که یکی از دوست های شهیدم اومده، دست منو گرفته که با خودش ببره!
من همه اش به تو نگاه می کردم،
به بچه ها،
شما هم #گریه می کردین و من نمی تونستم برم!
خانم!
شما باید #راضی باشی که من شهید بشم... انگار داشت جانم را از بدنم بیرون می کشید!
نگران نگاهش کردم،
گفت:
شما رو به خدا #رضایت بدین!
خانم!
شما رو به #فاطمه_زهرا قسم،
بگین که راضی هستین!
باز هم ساکت بودم.
#اشک چشمانم را تر کرده بود.
گفت: عفت!
یکدفعه قلبم #آرام شد!
گفتم:
باشه!
من راضی ام!
یک هفته بعد علی شهید شد.
خودم رضایت داده بودم که شهید شود،
ولی اصلا فکر نمی کردم این طور با #نامردی او را بزنند!
از یک ماه قبل مرتب می آمدند، زنگ می زدند و ماهیانه می خواستند!
دلم شور می زد!
می گفتم:
بذار برم ببینم اینها کی اند که اینقدر سراغ شما رو می گیرن!
نمی گذاشت و می گفت:
نه!
باید خودم برم و طوری بهشون پول بدم که آبروشون نریزه و #خجالت نکشن!
وقتی هم که #قاتل علی با لباس #رفتگری آمده بود و نامه داده بود دستش، در #نامه را باز کرده بود و همان جا مشغول خواندن نامه شده بود.
به همین دلیل هم فرصت نکرده بود که از خودش #دفاع کند... کتاب #دلم_برایت_تنگ_شده
#امیر
#سپهبد
#شهید
#علی_صیاد_شیرازی
۳.۷k
۲۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.