من خمارم، از لبت پیمانه میخواهم که نیست
من خمارم، از لبت پیمانه میخواهم که نیست
در دلِ آغوشِ تو کاشانه میخواهم که نیست
بغض، راهِ هر نفس را در گلو سد کرده است
من برای اشک هایم شانه میخواهم که نیست
روز و شب بر بام عشقت بال و پر، وا کردهام
من زِ دست مهربانت دانه میخواهم که نیست
همچو شمعی قطره قطره ریختـم تـا سوختم
همدمیاز جنسِیک پروانه میخواهم که نیست
بـی کـسـم، بـی سـر پـناهم، خستهام، آواره ام
در درونِ شهرِعشقت خانه میخواهم که نیست
من که مجنون توام، ای کاش لیلا می شدی
من تورادر قابِ یک افسانه میخواهمکهنیست
در دلِ آغوشِ تو کاشانه میخواهم که نیست
بغض، راهِ هر نفس را در گلو سد کرده است
من برای اشک هایم شانه میخواهم که نیست
روز و شب بر بام عشقت بال و پر، وا کردهام
من زِ دست مهربانت دانه میخواهم که نیست
همچو شمعی قطره قطره ریختـم تـا سوختم
همدمیاز جنسِیک پروانه میخواهم که نیست
بـی کـسـم، بـی سـر پـناهم، خستهام، آواره ام
در درونِ شهرِعشقت خانه میخواهم که نیست
من که مجنون توام، ای کاش لیلا می شدی
من تورادر قابِ یک افسانه میخواهمکهنیست
۴.۲k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.