یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد.
یک روز سگی از کنار شیر خفته ای رد میشد.
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کردتا طناب را
باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود .شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گردو غبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت:ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم .
زیرا در جنگلی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند
دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...
وقتی سگ دید شیر خوابیده ، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست!
وقتی شیر بیدار شد متوجه وضعیتش شد و سعی کردتا طناب را
باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود .شیر رو به خر کرد و گفت:
ای خر اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
وقتی شیر رها شد و خود را از خاک و گردو غبار خوب تکانید ،
رو به خر کرد و گفت:
من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت:ولی تو قول دادی!!!
شیر گفت :من به تو تمام جنگل را میدهم .
زیرا در جنگلی که سگان دیگران را بند کشند و خران برهانند
دیگر ارزش زندگی کردن ندارد...
۲.۶k
۰۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.