همه چیز از آن شب شروع شد... قسمت ۶
همه چیز از آن شب شروع شد... قسمت ۶
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟!
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیدهاند؟!
- آخر، آقا علی بن موسیالرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا میشود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل میبینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیدهای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
ادامه دارد...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟!
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیدهاند؟!
- آخر، آقا علی بن موسیالرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا میشود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل میبینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیدهای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
ادامه دارد...
۲.۶k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.