armyaa is talking

army_aa is talking:

📜: سطر اول داستان ما....
Part 1

آن روز، انگار همه‌چیز از یک‌جای نامعلوم سنگین شده بود.
نه خوابم می‌برد، نه بیداری فایده داشت.
چشم‌هایم خسته بود اما ذهنم بیدار…
و این بدترین نوع خستگی است؛
وقتی نمی‌دانی از چه چیزی فرار می‌کنی،
اما فقط می‌دانی که نمی‌توانی بایستی.

تمام صبح را در سکوت گذراندم.
سکوتی که نه آرام بود نه قابل‌تحمل؛
سکوتی که آدم را از خودش می‌ترساند.

ظهر که شد، انگار چیزی درونم گفت:
«برو… یه چیزی حواست رو پرت می‌کنه.»
نه امید داشتم، نه انرژی.
فقط در برابر آن صدای درونی تسلیم شدم و سراغ صفحه‌ام رفتم؛
نه برای حرف زدن،
فقط برای اینکه یک لحظه دیگر با خودم تنها نباشم.

اولین چیزی که جلو چشمانم ظاهر شد،
یک قاب تاریک بود.
استوری‌ای بی‌صدا… اما پر از صدا.
موسیقی غمگینی که روی تصویر نوشته شده بود…
چند کلمه کوتاه…
تهکوک…
و یک حالتی که انگار از میان دود بلند شده باشد.

همه‌چیز در آن قاب،
عجیب شبیه حال خودم بود.

لحظه‌ای که چشمم به آن افتاد، احساس کردم کسی از پشت پرده تاریکی‌ام،
یک چراغ کوچک روشن کرده؛
نه برای نجات،
فقط برای اینکه بگوید:
«من هم این‌طرف گیر کرده‌ام.»

نمی‌دانم چطور شد که انگشت‌هایم بدون فکر شروع کردند به نوشتن.
نه برنامه‌ریزی بود،
نه قصد خاصی.

فقط نوشتم:

«تهیونگ بشم… جونگکوکم میشی؟»

یک شوخی بود.
یک جمله‌ی سبک.
ولی پشتش یک دلِ خسته نشسته بود.
دلِ من.

ارسالش کردم…
و همان لحظه یک لحظه مکث کردم؛
انگار به خودم نگاه می‌کردم که چرا اصلاً نوشتم؟
چرا اصلاً اهمیت دادم؟

چند ثانیه گذشت.
بعد چند ثانیه دیگر…
و چند ثانیه دیگر.

تا اینکه جواب آمد.

«اگه بخوای… آشنا بشیم.»

ساده بود،
بی‌حاشیه،
بدون تظاهر.

اما یک‌چیزی در آن جمله بود…
یک‌چیزی که آرام آرام،
مثل قطره‌ای که از سقف زندان بچکد،
روی قلبم افتاد.

هیچ‌کس نمی‌دانست پشت آن پیام‌ها،
من با حال خراب نشسته بودم
و آن طرف شاید کسی بود
که خودش هم درگیر سایه‌های خودش بود.

ما دو تا غریبه بودیم.
خسته، ساکت،
با دنیاهایی که هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌دید.

اما همان روز…
همان قاب…
همان یک جمله‌ی ساده…
انگار یک در کوچک را در تاریکی باز کرد.

درِ کوچکی که نمی‌دانستیم از پشتش
چه چیزهایی انتظارمان را می‌کشد.

این…
فقط آغاز بود.
آغازی که نه روشن بود و نه امن؛
اما واقعی بود.

و من هنوز نفهمیده بودم
که همین پیام کوچک،
قراره مسیر روزهای بعدم رو عوض کنه.
دیدگاه ها (۳)

army_aa is talking: 📜: سطر اول داستان ماPart 2بعد از آن پیام...

army_aa is talking:📜: سطر اول داستان ما...Part 3چند روز از ا...

army_aa is talking:📜: معرفیاسم: سطر اول داستان ما....نویسنده...

ان هنگام که تو تمام بودن من را در چمدان فراموشی گذاشتی و با ...

هیده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط