پارت دو

پارت دو
همون جوری که منتظر بودم ببینم قراره چه اتفاقی بیفته دیدم چتر رو بالای سرم گرفت
با صدای آرومی که تهش یه خنده خاصی بود گفت: "حسابی خیس شدی"
اون همون بود همون آدمی که چند وقت پیش دیده بودم همونی که وقتی تو چشماش زل می‌زدم می‌تونستم ببینم کلی چیز مخفی کرده و و پشت خنده‌های بلندش یه تاریکی ناتموم وجود داره.. درسته اون دازای سان بود... شک ندارم که خودش بود...
اون یکی هم یکم عصبی بود صاف جدی وایساده بود و یه دفترچه تو دستش بود که تقریباً خیس شده بود با دست راستش عینکش رو صاف کرد با اینکه چتر توی دستش بود و تقریباً جلوی صورتش رو پوشونده بود ولی می‌تونستم حدس بزنم که اون کیه...
سرم رو بالا گرفتم..چشمام توی چشمای قهوه ایش قفل شد، کلی خاطره رد شد، ولی یکیش از اون خاطره ها بود که هیچ وقت از یاد آدم نمیره.. مثل آهنگایی که با یاد آدما گوش میدیم....اون اوداساکو-سان بود.
کونیکیدا با لحن جدی گفت:"چرا این وقت شب، توی این پارک خلوت نشستی؟"
سرم رو به سمت کونیکیدا چرخوندم، توی چشماش نگاه کردم، و گفتم:" اومده بودم تنها باشم ، ولی مثل اینکه بارون اجازه تنهایی نمیده"
کونیکیدا با شنیدن حرفم سر تکون داد و گفت "اسمت چیه؟"
پلک زدم، سوالش طبیعی بود منم گفتم"هوساکا آیسان"
دازای گفت"اوه آیسان چان نظرت در باره خودکشی دو نفره چیه ؟ "
کونیکیدا عصبی شد و با لگد زد به پهلوی دازای و گفت"این چرت و پرتا رو تموم کن، یادت باشه رییس چی گفت"
من که تا اون لحظه ساکت بودم با شنیدن کلمه 'رییس' جا خوردم ، دازای متوجه حالتم شد و با لبخند سر تکون داد و گفت"رییس؛درست شنیدی، اومدیم اینجا تا حرف بزنیم."
میخواستم بلند شم برم که دازای دستش رو مانع کرد، پس مجبور شدم بشینم. گفتم"دارم گوش میدم"
کونیکیدا عینکش رو بالا زد، چتر رو صاف بالای سرش گرفت و با لحن جدی ولی مهربون گفت"می‌خوایم بیای آژانس ، میتونی اونجا خیلی کمکمون کنی، و فک نمیکنم توی مافیا کار خاصی از دستت بر بیاد"
یک قدم نزدیک تر شد، برای اینکه تاثیر گذاری حرفش بیشتر باشه، زانو زد، و تو ی چشمام نگاه کرد ، ادامه داد"ولی اجبار نیست، تو حق انتخاب داری"
این حق انتخاب گفتنش یجوری بود، انگار اصلا حق انتخاب نداری، مجبوری...
دازای با خنده گفت"اوه کونیکیداعلی خیلی جدی نباش، آیسان پاشو بیا بریم، خیس شدی، بریم خونه من تا بتونیم بیشتر حرف بزنیم"
من که کلا تا اون موقع فقط داشتم نگاه میکردم با لحنی مثل کنایه گفتم"و اونوقت چرا باید با شما بیام؟ اصلا چرا؟ بیام که چی؟ چرا باید به شما اعتماد کنم؟"
دازای با حالت مرموزی گفت" چون اگه نیای کشته میشی"
دیدگاه ها (۱)

پارت سه

ممنون!بابت هیچی..

سناریو پارت یک

عشق بين سوکوکو

سایه های عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط