سناریو پارت یک
سناریوP1
برای شروع کلی ایده داشتم ولی بعد تصمیم گرفتم اینجوری شروعش کنم:
امشب، هوا بارونیه، از بارون خوشم نمیاد، آدمای زیادی اومدن تو خیابون تا از بارون لذت ببرن، بعضی ها با کاپلشون و بعضی ها هم تنهایی، بعضی ها اومدن تا گریه هاشون با بارون یکی بشه و قابل تشخیص نباشه ، بعضی ها هم مثل من بدون هیچ هدفی زدن بیرون تا شاید خیس بشن و افکارشون شسته بشه.
مافیا جای جالبی نیست، مثل تو فیلما نیست، جای مسخره ای ه ، کلا همه به فکر نفع و سود خودشونن، ازت به عنوان یه ابزار استفاده میکنن، میخوام از مافیا خارج بشم ولی برام فرق نداره اگه مخالفت کنن و یا بکشنم، میخوام حرف بزنم، میخوام صدام به گوش همه برسه.
رفتم روی تاب نیمه خیس نشستم، هرکسی که رد میشد خاطره ای با خودش داشت و من ، آی هوساکا، داشتم همه خاطره ها رو میخوندم، خاطره های جالب، خنده دار ولی بدترین هاشون اونایی بودن که هرچقدر سعی میکردی فراموش کنی، نمیشد، میرفت توی وجودت و تکرار میشد،برای اون آدم هم همینطور بود، من درد، خنده، شادی ، غم یا هر چیزی از خاطره اونا رو حس میکردم، چیز خوبی نبود...
بارون شدید تر شده بود، خیلی شدید، رعد و برق میزد ، از رعد و برق خوشم میاد، از دور سایه دو نفر رو دیدم که داشتن سمتم میومدن، ترسیدم، دلشوره گرفتم ولی حسی درونم میگفت نگران نباش، قرار نیست آسیبی ببینی.
داشتن نزدیک و نزدیک تر میشدن، صورتشون زیر چتر بود، معلوم نبود کی بودن و چی میخواستن.. اومدن جلو و وایسادن رو به روم...
(شرط ادامه: لایکو کامنت بالای ۲۰)
part1
برای شروع کلی ایده داشتم ولی بعد تصمیم گرفتم اینجوری شروعش کنم:
امشب، هوا بارونیه، از بارون خوشم نمیاد، آدمای زیادی اومدن تو خیابون تا از بارون لذت ببرن، بعضی ها با کاپلشون و بعضی ها هم تنهایی، بعضی ها اومدن تا گریه هاشون با بارون یکی بشه و قابل تشخیص نباشه ، بعضی ها هم مثل من بدون هیچ هدفی زدن بیرون تا شاید خیس بشن و افکارشون شسته بشه.
مافیا جای جالبی نیست، مثل تو فیلما نیست، جای مسخره ای ه ، کلا همه به فکر نفع و سود خودشونن، ازت به عنوان یه ابزار استفاده میکنن، میخوام از مافیا خارج بشم ولی برام فرق نداره اگه مخالفت کنن و یا بکشنم، میخوام حرف بزنم، میخوام صدام به گوش همه برسه.
رفتم روی تاب نیمه خیس نشستم، هرکسی که رد میشد خاطره ای با خودش داشت و من ، آی هوساکا، داشتم همه خاطره ها رو میخوندم، خاطره های جالب، خنده دار ولی بدترین هاشون اونایی بودن که هرچقدر سعی میکردی فراموش کنی، نمیشد، میرفت توی وجودت و تکرار میشد،برای اون آدم هم همینطور بود، من درد، خنده، شادی ، غم یا هر چیزی از خاطره اونا رو حس میکردم، چیز خوبی نبود...
بارون شدید تر شده بود، خیلی شدید، رعد و برق میزد ، از رعد و برق خوشم میاد، از دور سایه دو نفر رو دیدم که داشتن سمتم میومدن، ترسیدم، دلشوره گرفتم ولی حسی درونم میگفت نگران نباش، قرار نیست آسیبی ببینی.
داشتن نزدیک و نزدیک تر میشدن، صورتشون زیر چتر بود، معلوم نبود کی بودن و چی میخواستن.. اومدن جلو و وایسادن رو به روم...
(شرط ادامه: لایکو کامنت بالای ۲۰)
part1
- ۲۱.۶k
- ۳۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط