باز داغِ سینه بی اندازه شد
باز داغِ سینه بی اندازه شد
بارِ دیگر کُهنه زخمی تازه شد
شب رسید و بامِ کوفه تار شد
باز دردی آشنا تکرار شد
گرچه شب بود و فلک در خواب بود
سینههایی تا سحر بی تاب بود
آه فصلِ زخمها آغاز گشت
نیمهشب آرام دَربی باز گشت
میچکد خون از دلی افروخته
باز شد در مثل دربِ سوخته
رختِ مشکی را به تن پوشید و رفت
سنگِ غُسلی را حسن بوسید و رفت
گریهای بر سینه خنجر میزند
باز هم عباس بر سر میزند
چشمِ زینب در قَفا مبهوت بود
بر سرِ دوشِ دو تَن تابـوت بـود
میکِشد آه از جگر از بی کسی
میرود تابوتی از دِلواپسی
روضه هایش مانده اما در گلو
میرود بابایِ زینب پیشِ رو
بسکه زد خود را ، نوایَش زخم شد
چشمها و گونههایش زخم شد
با دلی پُر خون و زار و آتشین
ناله زد بر شانهی امالبنین
دردِ تشییعِ جنازه دیدنیست
رویِ سنگی خونِ تازه دیدنیست🌴
🌼 شاعرحسن لطفی 🌼
🌴
بارِ دیگر کُهنه زخمی تازه شد
شب رسید و بامِ کوفه تار شد
باز دردی آشنا تکرار شد
گرچه شب بود و فلک در خواب بود
سینههایی تا سحر بی تاب بود
آه فصلِ زخمها آغاز گشت
نیمهشب آرام دَربی باز گشت
میچکد خون از دلی افروخته
باز شد در مثل دربِ سوخته
رختِ مشکی را به تن پوشید و رفت
سنگِ غُسلی را حسن بوسید و رفت
گریهای بر سینه خنجر میزند
باز هم عباس بر سر میزند
چشمِ زینب در قَفا مبهوت بود
بر سرِ دوشِ دو تَن تابـوت بـود
میکِشد آه از جگر از بی کسی
میرود تابوتی از دِلواپسی
روضه هایش مانده اما در گلو
میرود بابایِ زینب پیشِ رو
بسکه زد خود را ، نوایَش زخم شد
چشمها و گونههایش زخم شد
با دلی پُر خون و زار و آتشین
ناله زد بر شانهی امالبنین
دردِ تشییعِ جنازه دیدنیست
رویِ سنگی خونِ تازه دیدنیست🌴
🌼 شاعرحسن لطفی 🌼
🌴
۳۸۵
۰۶ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.