فرزندی پدر پیرش را کول کرد و به کوهستان برد وقتی به بال

فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: «به چه می خندی پدر؟!»
پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد!»
پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد
دیدگاه ها (۵)

یادمان نیست کجا صحبت بی دردی شداولین بار کجا نوبت نامردی شدی...

تنها در بي چراغي شبها مي رفتم دستهايم از ياد مشعل ها تهي شده...

روزی وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابل...

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد ...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

پارت ۸۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط