قسمت و
قسمت ۸۴ و ۸۵
🔹 #او_را ... 84
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد!
-شب بخیر!!
این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم، چون نمیتونستم برطرفش کنم!
به اعتقاد پدرم،من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون،
ارزش داشتم،
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم!😔
هماهنگی حرف های سجاد،با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم،برام عجیب بود!!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم!
نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم!
اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده،سراغ بعدی نرم!
نمره هام اومد!
هرچند خیلی بد نبود،اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد.😔
و دقیقا همینطور بود!
بعد از جنگی که توی خونه به پا شد،
پول توجیبی ماهیانم،نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد!!😒
بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم!
اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم!😭
با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم.
دلم میخواست با یکی صحبت کنم!
به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم.
-الهی بمیرم برات...
فکرشو نکن.بیخیال!
-مرجان،هرچی که دلش میخواست بهم گفت!
مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد!
خوردم کرد مرجان...
خوردم کرد...😭
-عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم!😔
من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه!
هه...
خانواده من یهجور منو بدبخت کردن،
خانواده توهم یهجور!!😒
-خب مدل دنیا اینجوریه دیگه!
به قول خودت هرکی یه بدبختی داره.
البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!!
-چی؟؟!!
-هیچی!هیچی!
میگم یعنی...
نمیدونم،بیخیال!
-من که بهت گفتم!
زندگی همینه،مزخرفه.
باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه!
-نه مرجان!نه!
با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه!
اونجوری فقط اذیت میشی،همین!
ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن!
-چی داری میگی ترنم؟!😕
نمیفهمم!!
-ببین تا یه جایی از حرفات درسته،
همه تو زندگیشون مشکل دارن،
اما نباید از واقعیت فرار کرد!
اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!!
-خب که چی بشه؟؟!!
-چی چی بشه!؟
-به آرامش برسی که چی بشه!؟
راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!!
-ها؟خب....
یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه!
-ترنم تو باز خل شدی!!!😕
-نه...
خب...
-اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟
برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!!!😒
-خب خواستم درد ودل کنم!
-تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!!
بهرحال برو بهش فکر کن ،
اگر به آرامش نرسیدی،
بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂
"محدثه افشاری"
@IslamLifeStyles
🔹 #او_را ... 85
حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید!😣
راست میگفت!
آرامش داشته باشم که چی بشه!؟
آخرش که چی؟؟؟!
اشک هام رو از صورتم پاک کردم و رفتم سراغ دفترچه های روی میز!
دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ،مینوشتم.✍
«آرامش!؟»
به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم،
یه جمله پیدا کردم!
"آرامش نداشته باشی،نمیتونی به هدفت برسی!"
آرامش!؟هدف!؟
"برو ببین برای چی خلق شدی؟!"
"تو رو آفریده برای خودش!"
"چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟"
"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!!
انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت!"
یه صفحه جلوم بود،با دو تا سوال و چهار تا جمله!📝
اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود،که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت!!
انگار همه چی به هم گره خورده بود!😣
دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم.
باید جواب سوالهام رو پیدا میکردم!!
"تو باید به تمام تمایلاتت برسی!
خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن!
تو ارزشت خیلی بالاست و
هدفت هم خیلی با ارزشه.
پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!!"
مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود،که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه!💣
نمیفهمیدم چی داره میگه!!
سرم رو تو دستام گرفتم و خودمو انداختم رو تختم!🛌
نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه!؟
حالا به اون پازل ،کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود!!
چشمام رو بستم ،هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم،نشد!
دلم میخواست زودتر این معما حل شه.
باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم!
خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم!🚬
روشنش
🔹 #او_را ... 84
با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد!
-شب بخیر!!
این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم، چون نمیتونستم برطرفش کنم!
به اعتقاد پدرم،من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون،
ارزش داشتم،
وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم!😔
هماهنگی حرف های سجاد،با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم،برام عجیب بود!!
و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرفهایی رو میشنیدم!
نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم!
اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده،سراغ بعدی نرم!
نمره هام اومد!
هرچند خیلی بد نبود،اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد.😔
و دقیقا همینطور بود!
بعد از جنگی که توی خونه به پا شد،
پول توجیبی ماهیانم،نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد!!😒
بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم!
اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم!😭
با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم.
دلم میخواست با یکی صحبت کنم!
به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم.
-الهی بمیرم برات...
فکرشو نکن.بیخیال!
-مرجان،هرچی که دلش میخواست بهم گفت!
مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد!
خوردم کرد مرجان...
خوردم کرد...😭
-عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم!😔
من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه!
هه...
خانواده من یهجور منو بدبخت کردن،
خانواده توهم یهجور!!😒
-خب مدل دنیا اینجوریه دیگه!
به قول خودت هرکی یه بدبختی داره.
البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!!
-چی؟؟!!
-هیچی!هیچی!
میگم یعنی...
نمیدونم،بیخیال!
-من که بهت گفتم!
زندگی همینه،مزخرفه.
باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه!
-نه مرجان!نه!
با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه!
اونجوری فقط اذیت میشی،همین!
ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن!
-چی داری میگی ترنم؟!😕
نمیفهمم!!
-ببین تا یه جایی از حرفات درسته،
همه تو زندگیشون مشکل دارن،
اما نباید از واقعیت فرار کرد!
اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!!
-خب که چی بشه؟؟!!
-چی چی بشه!؟
-به آرامش برسی که چی بشه!؟
راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!!
-ها؟خب....
یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه!
-ترنم تو باز خل شدی!!!😕
-نه...
خب...
-اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟
برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!!!😒
-خب خواستم درد ودل کنم!
-تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!!
بهرحال برو بهش فکر کن ،
اگر به آرامش نرسیدی،
بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂
"محدثه افشاری"
@IslamLifeStyles
🔹 #او_را ... 85
حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید!😣
راست میگفت!
آرامش داشته باشم که چی بشه!؟
آخرش که چی؟؟؟!
اشک هام رو از صورتم پاک کردم و رفتم سراغ دفترچه های روی میز!
دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ،مینوشتم.✍
«آرامش!؟»
به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم،
یه جمله پیدا کردم!
"آرامش نداشته باشی،نمیتونی به هدفت برسی!"
آرامش!؟هدف!؟
"برو ببین برای چی خلق شدی؟!"
"تو رو آفریده برای خودش!"
"چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟"
"تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!!
انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت!"
یه صفحه جلوم بود،با دو تا سوال و چهار تا جمله!📝
اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود،که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت!!
انگار همه چی به هم گره خورده بود!😣
دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم.
باید جواب سوالهام رو پیدا میکردم!!
"تو باید به تمام تمایلاتت برسی!
خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن!
تو ارزشت خیلی بالاست و
هدفت هم خیلی با ارزشه.
پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!!"
مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود،که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه!💣
نمیفهمیدم چی داره میگه!!
سرم رو تو دستام گرفتم و خودمو انداختم رو تختم!🛌
نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه!؟
حالا به اون پازل ،کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود!!
چشمام رو بستم ،هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم،نشد!
دلم میخواست زودتر این معما حل شه.
باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم!
خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم!🚬
روشنش
- ۱۵.۶k
- ۲۱ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط