عنایت امام زمان علیه السلام به آی الله شاهرودی
عنایت امام زمان (علیه السلام) به آیة الله شاهرودی:
روزهای پایانی ماه نزدیک بود. سید علی، فرزند آقا، که مسؤولیت امور مالی مقام مرجعیت را به عهده داشت نگران به آینده می اندیشید و با خود می گفت: چند روز دیگر هنگام پرداخت حقوق دانشجویان و استادان فرا می رسد. نانوایان و داروخانه ها همه برای دریافت بستانکاریشان نزد ما می آیند، در حالی که هیچ بودجه ای در اختیار نداریم. چه باید کرد؟ هیچ راهی جز تلاش بیشتر برای تأمین مخارج وجود ندارد. او با این اندیشه روزهای پایانی ماه را به کوشش های گسترده برای دست یابی به امکانات مادی اختصاص داد، ولی هر چه بیشتر تلاش می کرد، نومیدتر می شد. سرانجام آخرین روز ماه نیز در میان دلهره های فراوان سید علی فرا رسید، بنابراین نزد پدر رفته، با چهره ای نگران و اضطراب آلوده گفت: روز آخر ماه است، فردا باید حقوق دانشجویان را بپردازیم و بدهکاری داروخانه داران و نانوایان را پرداخت کنیم در حالی که پول کافی نداریم.
مرجع نجف بی آنکه از دشواری شرایط پدید آمده، در نگرانی فرو رود، فرمود: به من چه ربطی دارد؟ خود امام زمان (علیه السلام) باید درست کند. چرا من غصه اش را بخورم؟... ای کم اعتقادها شتاب نکنید.
سید علی نومیدتر از همیشه اتاق پدر را ترک گفته، دیگر بار در اندیشه فرو رفت تا شاید راهی بیابد، ولی هر چه بیشتر اندیشید، بن بست ها را فزون تر یافت. اضطراب رهایش نمی کرد، فردا چه خواهد شد؟ انبوه دانشجویانی که به امید حقوق ناچیز خویش از مغازه ها نسیه برده اند، چه خواهند کرد، نانوایان و داروخانه داران وقتی بدحسابی ما را ببینند، چه واکنشی نشان خواهند داد. این پرسش ها لحظه ای سید علی را آرام نمی گذاشت تا این که سرانجام شب فرا رسید و شمارش معکوس برای ریزش آوار فاجعه آغاز شد.
ساعت ها یکی پس از دیگری می گذشتند. سید علی دیگر دست از امید شسته آماده رفتن به بستر می شد. آقا نیز خود را برای استراحت شبانه آماده می کرد که ناگاه صدای کوفتن در، همه را در شگفتی فرو برد. چه کسی نیمه شب، به خانه مرجع مسلمانان پناه آورده است؟ شاید دردمندی، در راه مانده ای یا مظلومی که از چنگال ستمگری گریخته است...
یکی از ساکنان خانه، با این اندیشه به سمت در دویده، آن را گشوده: مرد کهنسالی که پشت در به انتظار ایستاده بود، به زبان محلی گفت: با سید کار دارم.
- اکنون هنگام دیدار نیست، بروید، بامداد تشریف بیاورید.
مرد ادامه می دهد: ولی من باید آقا را ببینم.
- گفتم که ایشان به استراحت پرداخته اند، ان شاء الله صبح بیایید.
مرد پیر دیگر بار لب گشاد تا چیزی بگوید، ولی ندای صاحب خانه وی را از رنج توضیح فزون تر آسوده ساخت. مرجع مهربان مسلمانان که آوای میهمان نیمه شب را شنیده بود، فریاد بر آورد: بگذارید بیایید.
مرد کهنسال وارد خانه شده، سلام گفت: دست جانشین امام عصر (علیه السلام) را بوسیده، چهار هزار دینار تقدیم کرد.
فرزندان ناباورانه به دینارها چشم دوختند. سرور فقیهان نجف به آنها نگریسته، ای کم عقیده ها! ما صاحب داریم، حالا پول ها را بردارید، به خانه بستانکاران و مسؤولان پرداخت حقوق دانشجویان برسانید
✍ ️دیدار با ابرار، شماره 49 و زندگی نامه آیة الله شاهرودی، ص 59 به نقل از مجله نور علم، دوره دوم، شماره 11، ص 72
روزهای پایانی ماه نزدیک بود. سید علی، فرزند آقا، که مسؤولیت امور مالی مقام مرجعیت را به عهده داشت نگران به آینده می اندیشید و با خود می گفت: چند روز دیگر هنگام پرداخت حقوق دانشجویان و استادان فرا می رسد. نانوایان و داروخانه ها همه برای دریافت بستانکاریشان نزد ما می آیند، در حالی که هیچ بودجه ای در اختیار نداریم. چه باید کرد؟ هیچ راهی جز تلاش بیشتر برای تأمین مخارج وجود ندارد. او با این اندیشه روزهای پایانی ماه را به کوشش های گسترده برای دست یابی به امکانات مادی اختصاص داد، ولی هر چه بیشتر تلاش می کرد، نومیدتر می شد. سرانجام آخرین روز ماه نیز در میان دلهره های فراوان سید علی فرا رسید، بنابراین نزد پدر رفته، با چهره ای نگران و اضطراب آلوده گفت: روز آخر ماه است، فردا باید حقوق دانشجویان را بپردازیم و بدهکاری داروخانه داران و نانوایان را پرداخت کنیم در حالی که پول کافی نداریم.
مرجع نجف بی آنکه از دشواری شرایط پدید آمده، در نگرانی فرو رود، فرمود: به من چه ربطی دارد؟ خود امام زمان (علیه السلام) باید درست کند. چرا من غصه اش را بخورم؟... ای کم اعتقادها شتاب نکنید.
سید علی نومیدتر از همیشه اتاق پدر را ترک گفته، دیگر بار در اندیشه فرو رفت تا شاید راهی بیابد، ولی هر چه بیشتر اندیشید، بن بست ها را فزون تر یافت. اضطراب رهایش نمی کرد، فردا چه خواهد شد؟ انبوه دانشجویانی که به امید حقوق ناچیز خویش از مغازه ها نسیه برده اند، چه خواهند کرد، نانوایان و داروخانه داران وقتی بدحسابی ما را ببینند، چه واکنشی نشان خواهند داد. این پرسش ها لحظه ای سید علی را آرام نمی گذاشت تا این که سرانجام شب فرا رسید و شمارش معکوس برای ریزش آوار فاجعه آغاز شد.
ساعت ها یکی پس از دیگری می گذشتند. سید علی دیگر دست از امید شسته آماده رفتن به بستر می شد. آقا نیز خود را برای استراحت شبانه آماده می کرد که ناگاه صدای کوفتن در، همه را در شگفتی فرو برد. چه کسی نیمه شب، به خانه مرجع مسلمانان پناه آورده است؟ شاید دردمندی، در راه مانده ای یا مظلومی که از چنگال ستمگری گریخته است...
یکی از ساکنان خانه، با این اندیشه به سمت در دویده، آن را گشوده: مرد کهنسالی که پشت در به انتظار ایستاده بود، به زبان محلی گفت: با سید کار دارم.
- اکنون هنگام دیدار نیست، بروید، بامداد تشریف بیاورید.
مرد ادامه می دهد: ولی من باید آقا را ببینم.
- گفتم که ایشان به استراحت پرداخته اند، ان شاء الله صبح بیایید.
مرد پیر دیگر بار لب گشاد تا چیزی بگوید، ولی ندای صاحب خانه وی را از رنج توضیح فزون تر آسوده ساخت. مرجع مهربان مسلمانان که آوای میهمان نیمه شب را شنیده بود، فریاد بر آورد: بگذارید بیایید.
مرد کهنسال وارد خانه شده، سلام گفت: دست جانشین امام عصر (علیه السلام) را بوسیده، چهار هزار دینار تقدیم کرد.
فرزندان ناباورانه به دینارها چشم دوختند. سرور فقیهان نجف به آنها نگریسته، ای کم عقیده ها! ما صاحب داریم، حالا پول ها را بردارید، به خانه بستانکاران و مسؤولان پرداخت حقوق دانشجویان برسانید
✍ ️دیدار با ابرار، شماره 49 و زندگی نامه آیة الله شاهرودی، ص 59 به نقل از مجله نور علم، دوره دوم، شماره 11، ص 72
- ۲.۴k
- ۲۳ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط