ساعت هشت بود

ساعت هشت بود.
هشتِ شب
بیدار که شدم سرم می لرزید
تنم کرخت بود
سرم درد می کرد
انگار یکی مرا توی لیوان گذاشته بود
و مثل یک دیوانه همراه یخ خرد شده
تکانم می داد
هیچ چیز بدتر از بیدار شدن
توی تاریکی مطلق نیست
مثل آن است که آدم مجبور باشد
به گذشته برگردد
و زندگی را
از ابتدا شروع کند .......
دیدگاه ها (۲)

بگــو کجــا رفتــه ‌ای . . .کــه بعــد اَز تــــــو . . ‌.دی...

وقتیجلوی راهمسبز شدی که پاییزاز تمامِ درخت‌های شهربالا رفته ...

هر آدمی رنج‌هایی در دل دارد کهاز دیگران مخفی می‌کند؛بیشتر او...

مـن از محبـت دنیــا . . .دل آنچنـان کنــدم‌ . . .کــه هـر چـ...

ازمایشگاه سرد

شش ماه از آن شبِ عمیق گذشته بود. آن اعتراف، آن بوسه‌ی پیمان،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط