ساعت هشت بود
ساعت هشت بود.
هشتِ شب
بیدار که شدم سرم می لرزید
تنم کرخت بود
سرم درد می کرد
انگار یکی مرا توی لیوان گذاشته بود
و مثل یک دیوانه همراه یخ خرد شده
تکانم می داد
هیچ چیز بدتر از بیدار شدن
توی تاریکی مطلق نیست
مثل آن است که آدم مجبور باشد
به گذشته برگردد
و زندگی را
از ابتدا شروع کند .......
هشتِ شب
بیدار که شدم سرم می لرزید
تنم کرخت بود
سرم درد می کرد
انگار یکی مرا توی لیوان گذاشته بود
و مثل یک دیوانه همراه یخ خرد شده
تکانم می داد
هیچ چیز بدتر از بیدار شدن
توی تاریکی مطلق نیست
مثل آن است که آدم مجبور باشد
به گذشته برگردد
و زندگی را
از ابتدا شروع کند .......
- ۲۹۶
- ۱۲ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط