وقتی
وقتی
جلوی راهم
سبز شدی که پاییز
از تمامِ درختهای شهر
بالا رفته بود و باد
خاطراتمان را کفِ خیابان ریخته بود...
خاطراتی که سالها
لا به لای شعرهایمان خاک می خورْد
وَ هر روز خط های بیشتری
بر پیشانیِ دفترمان میانداخت!
حالا آمدهای
و رو به رویم ایستادهای
وَ هوای بینِ ما آنقدر سرد است
که میترسم حتّی یک لحظه
حرفهایم را از دهانم دربیاورم
میترسم
بغض ، ببندد راهِ گفتنم را
وَ اشکها هرگز
به رشتهی گریه در نیایند !
دیر آمدی ،
آنقدر که زندگی را
به چهار فصل باختهام
وَ قلبم دیگر
با هیچ گناهِ عاشقانهای گُر نمیگیرد...!
جلوی راهم
سبز شدی که پاییز
از تمامِ درختهای شهر
بالا رفته بود و باد
خاطراتمان را کفِ خیابان ریخته بود...
خاطراتی که سالها
لا به لای شعرهایمان خاک می خورْد
وَ هر روز خط های بیشتری
بر پیشانیِ دفترمان میانداخت!
حالا آمدهای
و رو به رویم ایستادهای
وَ هوای بینِ ما آنقدر سرد است
که میترسم حتّی یک لحظه
حرفهایم را از دهانم دربیاورم
میترسم
بغض ، ببندد راهِ گفتنم را
وَ اشکها هرگز
به رشتهی گریه در نیایند !
دیر آمدی ،
آنقدر که زندگی را
به چهار فصل باختهام
وَ قلبم دیگر
با هیچ گناهِ عاشقانهای گُر نمیگیرد...!
- ۵۶۳
- ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط