چند پارتی هیونجین 🙂💙
چند پارتی هیونجین 🙂💙
پارت 4💙
«بیاین کمی به گذشته بریم...»
فلش بک/
دخترک خوشحال تر از همیشه بود، نگاهی به ساعته توی دستش کرد فقط پنج دقیقه گذشته بود که اومده بود ولی براش مثله یک ساعت گذشته بود. نگاهی به لباسه مشکیش انداخت و با لبخند گفت: هدیه ی که خودت بهم دادی رو پوشیدم، امیدوارم خوشت بیاد، نگاهی به بیرون انداخت هوا بارونی بود و بارونه ریزی میومد، درحالی که باخودش لحظه شماری میکرد برای یک خبر خوب، چشمش به پارتنر خوشتیپش افتاد... درست مثله همیشه زیبا بود موهای مشکیش روی صورتش ریخته بود...دستی براش تکون داد که پسرک به سمتش قدم برداشت...
نورا: یاا چرا انقدر دیر اومدی؟!
می سون: ببخشید، زیادی منتظرت گذاشتم؟!...
نورا: نه، خب چی باعث شده که گفتی فوری باید همو ببینیم؟!
می سون: میخواستم بهت حرفی بزنم... ولی خب تو زیادی خوشگل شدی برای این حرف.«چشمای دخترک برقی زد، یعنی میخواست بهش درخواست ازدواج بده؟! بلاخره بعد از یک سال میخواست نورا رو به خانوادش معرفی کنه؟!»
نورا: میشنوم...
می سون: همون جور که میدونی...«حرفش با اومدن گارسون قطع شد...»
نورا: بیا اول چیزی سفارش بدیم، فرصت زیاده
می سون: درست میگی... ولی من قبل از اینکه بیام چیزی خوردم گشنم نیست تو چی میخوری؟!
نورا: صدرصد پیتزا، من عاشق این غذامم
می سون: اونو که خوب میدونم... پس یک پیتزا لطفا!
*نیم ساعت بعد*
پسرک در حالی که به دختر خیره شده بود و داشت با اشتها غذا خوردنشو نگاه میکرد لبخند تلخی روی صورتش نشست... اون دختر ضعیف تر از اونی بود که بقیه فکرشو میکردن...
نورا: خبب بلاخره غذام تموم شد.«نورا در حالی که دور لبشو با دستمال تمیز میکرد، گفت» منتظرم بگو دیگه...
می سون: باشه...
نورا تو از اختلاف مالی خانواده هامون که خبر داری؟؟!«با این حرفش لبخند از روی صورت دخترک محو شد... اون داشت از چی حرف میزد یعنی داشت اشتباه فکر میکرد؟!» می سون ادامه داد: با توجه به اینکه وضع زندگی ما بهتره مادرم این اجازه رو نمیده که ما باهم باشیم... من خیلی دوست دارم ولی مادرمو بیشتر متاسفم ولی این رابطه همین جا به پایان میرسه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 💙؟
پارت 4💙
«بیاین کمی به گذشته بریم...»
فلش بک/
دخترک خوشحال تر از همیشه بود، نگاهی به ساعته توی دستش کرد فقط پنج دقیقه گذشته بود که اومده بود ولی براش مثله یک ساعت گذشته بود. نگاهی به لباسه مشکیش انداخت و با لبخند گفت: هدیه ی که خودت بهم دادی رو پوشیدم، امیدوارم خوشت بیاد، نگاهی به بیرون انداخت هوا بارونی بود و بارونه ریزی میومد، درحالی که باخودش لحظه شماری میکرد برای یک خبر خوب، چشمش به پارتنر خوشتیپش افتاد... درست مثله همیشه زیبا بود موهای مشکیش روی صورتش ریخته بود...دستی براش تکون داد که پسرک به سمتش قدم برداشت...
نورا: یاا چرا انقدر دیر اومدی؟!
می سون: ببخشید، زیادی منتظرت گذاشتم؟!...
نورا: نه، خب چی باعث شده که گفتی فوری باید همو ببینیم؟!
می سون: میخواستم بهت حرفی بزنم... ولی خب تو زیادی خوشگل شدی برای این حرف.«چشمای دخترک برقی زد، یعنی میخواست بهش درخواست ازدواج بده؟! بلاخره بعد از یک سال میخواست نورا رو به خانوادش معرفی کنه؟!»
نورا: میشنوم...
می سون: همون جور که میدونی...«حرفش با اومدن گارسون قطع شد...»
نورا: بیا اول چیزی سفارش بدیم، فرصت زیاده
می سون: درست میگی... ولی من قبل از اینکه بیام چیزی خوردم گشنم نیست تو چی میخوری؟!
نورا: صدرصد پیتزا، من عاشق این غذامم
می سون: اونو که خوب میدونم... پس یک پیتزا لطفا!
*نیم ساعت بعد*
پسرک در حالی که به دختر خیره شده بود و داشت با اشتها غذا خوردنشو نگاه میکرد لبخند تلخی روی صورتش نشست... اون دختر ضعیف تر از اونی بود که بقیه فکرشو میکردن...
نورا: خبب بلاخره غذام تموم شد.«نورا در حالی که دور لبشو با دستمال تمیز میکرد، گفت» منتظرم بگو دیگه...
می سون: باشه...
نورا تو از اختلاف مالی خانواده هامون که خبر داری؟؟!«با این حرفش لبخند از روی صورت دخترک محو شد... اون داشت از چی حرف میزد یعنی داشت اشتباه فکر میکرد؟!» می سون ادامه داد: با توجه به اینکه وضع زندگی ما بهتره مادرم این اجازه رو نمیده که ما باهم باشیم... من خیلی دوست دارم ولی مادرمو بیشتر متاسفم ولی این رابطه همین جا به پایان میرسه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 💙؟
۲۲.۱k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.