چند پارتی هیونجین 🙂💙
چند پارتی هیونجین 🙂💙
پارت 3💙
هیونجین: اوو درسته... راستش با توجه به اتفاق هایی که برام افتاد... از ادما متنفر شدم اونا همشون شبیه همن هیچ تفاوتی باهم ندارن...
نورا:«عجیبه... اتفاق؟! از کدوم اتفاق حرف میزد؟!» ولی حتما اینم میدونی که همه ی ادما مثله هم نیستن... شاید کسی که دلتو شکونده برات همه کس بود اینو خیلی خوب درک میکنم...«منم خیلی خوب درک میکنم 🙂💔»
هیونجین: درسته... ولی این نظره منه...
نورا: خب نظره تو مهمه!! بعضی وقتا بدترین ضربه هارو از مهم ترین ادمای زندگیت میخوری... و خب این خیلی بده...ولی اینجوری میتونی بفهمی نباید به هیچکس اعتماد کنی... و خب«حرفم با اوردن غذا قطع شد»
هیونجین: میتونیم بعدا حرف بزنیم فعلا بیا غذا رو بخوریم تا سرد نشده...
نورا: موافقم.«بعد از خوردن غذا متوجه ی قطره های بارون روی شیشه شدم...» اوو داره بارون میاددد
هیونجین: اره، بیا زودتر بریم وگرنه خیس میشیم...
نورا: ولی من عاشق بارونم... بارون حسه آرامش بخشی بهم میده همون جور که چشات این حسو بهم میده...«در حالی که داشت از روی صندلی پا میشد با چشمای درشت بهم زل زد و گفت» منظورت چیه؟!
نورا: ارهه درسته، مستر من عاشقت شدم... نمیتونم بگم شدم... من عاشقت بودم از اولشم عاشقت بودم...«لبخنده روی لبام کافی بود که باور کنه حرفامو دارم با عشق میگم...»
هیونجین: انتظار شنیدن همچنین جمله ی رو نداشتم! اون داشت راست میگفت؟! ولی دلیل مخفی کردنش چی بوده...«روی صندلی که روبه روش بود دوباره نشستم و درحالی که ارتباط چشمی باهاش برقرار کردم... گفتم» الان داری راست میگی؟!
نورا: دلیلی داره دروغ بگم؟! دقیقا همین جایی که پسری که دوستش داشتم ازم خواست تا از هم جدا بشیم و به خودم قول دادم عاشق هیچ پسری نشم همینجا دارم بهت اعتراف میکنم، و قولمو میشکنوم.
«درسته خاطره ی عذاب اوری که نورا نمیخواست بهش یاد اوری بشه همین بود...»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 💙؟!
پارت 3💙
هیونجین: اوو درسته... راستش با توجه به اتفاق هایی که برام افتاد... از ادما متنفر شدم اونا همشون شبیه همن هیچ تفاوتی باهم ندارن...
نورا:«عجیبه... اتفاق؟! از کدوم اتفاق حرف میزد؟!» ولی حتما اینم میدونی که همه ی ادما مثله هم نیستن... شاید کسی که دلتو شکونده برات همه کس بود اینو خیلی خوب درک میکنم...«منم خیلی خوب درک میکنم 🙂💔»
هیونجین: درسته... ولی این نظره منه...
نورا: خب نظره تو مهمه!! بعضی وقتا بدترین ضربه هارو از مهم ترین ادمای زندگیت میخوری... و خب این خیلی بده...ولی اینجوری میتونی بفهمی نباید به هیچکس اعتماد کنی... و خب«حرفم با اوردن غذا قطع شد»
هیونجین: میتونیم بعدا حرف بزنیم فعلا بیا غذا رو بخوریم تا سرد نشده...
نورا: موافقم.«بعد از خوردن غذا متوجه ی قطره های بارون روی شیشه شدم...» اوو داره بارون میاددد
هیونجین: اره، بیا زودتر بریم وگرنه خیس میشیم...
نورا: ولی من عاشق بارونم... بارون حسه آرامش بخشی بهم میده همون جور که چشات این حسو بهم میده...«در حالی که داشت از روی صندلی پا میشد با چشمای درشت بهم زل زد و گفت» منظورت چیه؟!
نورا: ارهه درسته، مستر من عاشقت شدم... نمیتونم بگم شدم... من عاشقت بودم از اولشم عاشقت بودم...«لبخنده روی لبام کافی بود که باور کنه حرفامو دارم با عشق میگم...»
هیونجین: انتظار شنیدن همچنین جمله ی رو نداشتم! اون داشت راست میگفت؟! ولی دلیل مخفی کردنش چی بوده...«روی صندلی که روبه روش بود دوباره نشستم و درحالی که ارتباط چشمی باهاش برقرار کردم... گفتم» الان داری راست میگی؟!
نورا: دلیلی داره دروغ بگم؟! دقیقا همین جایی که پسری که دوستش داشتم ازم خواست تا از هم جدا بشیم و به خودم قول دادم عاشق هیچ پسری نشم همینجا دارم بهت اعتراف میکنم، و قولمو میشکنوم.
«درسته خاطره ی عذاب اوری که نورا نمیخواست بهش یاد اوری بشه همین بود...»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 💙؟!
۲۴.۳k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.