چندماه بود ک از دانشگاه اخراج شده بودم
چندماه بود ک از دانشگاه اخراج شده بودم
خودم رو رسوندم به رستوران.روز اول کارم بود.دوستم بهم پیشنهادکار تو کافهی رستوران رو داده بود.من هم روز قبلش رفته بودم وصاحب رستوران ازم خوشش اومدو گفت از فردا بیا.
واردشدم و با لبخند سلام کردم. دوستم لبخند نزد
گفت:یه لحظه بیا
بعد با ناراحتی ادامه داد: ببین راستش دیروز که تو رفتی،یه دختره بعد ازتو اومدمصاحبه، کلی هم دلبری کرد.خلاصه اینکه کار رو داد به اون.من واقعا معذرت میخوام ازت."
گفتم:"تو چرامعذرت بخوای اشکالی نداره.مرسی بازم که به فکرم بودی"
جمع کردم واومدم بیرون.
بابام مدتی بود ک بهم فشارمیاورد ومیگفت دانشگاه رو ول کردی اومدی علاف نشستی تو خونه.خیلی فشار روم بود. دو شب هم بود ک با دوستدخترم بحثمون میشد. کلافه بودم.تصمیم گرفتم از سیدخندان تا گیشا رو پیاده برم
تا بلکه ی کم حالم عوض بشه.
تو راه به دوستدخترم زنگ زدم. بداخلاق بود هنوز، همهی اون چیزهایی ک حرفشون رو زده بودیم و فکرمیکردم تموم شده رو دوباره مطرح کرد.من تو اون حال فقط انتظار داشتم درکم کنه. نکرد ودعوامون شد. دعوای بدی هم شد.چون من که همیشه آروم و صبور بودم اونجا دیگه تحمل نکردم.
همونجا حسابی من رو شست وگفت همه چی تمومه و دیگه حال این دعواها رو نداره.
آهنگ گذاشتم تا حالم عوض شه.یه کم بعد توی مسیر گوشیم از دستم افتاد و صفحهش خورد شد.
با بدترین حال روحی و خسته رسیدم تو کوچه.
زنگ رو زدم.چشمم ب صندوق پستی افتاد.اسمم روش بود
منتظر یه نامه بودم فقط
نتیجهی پذیرش.
نامه رو برداشتم و روی پاکت رو نگاه کردم.
«فرستنده:دانشگاه لیل»
تو دلم گفتم فقط به یه ریجکتی احتیاج داشتم که این روز لعنتیم کامل بشه.
رفتم تو اتاق و پاکت رو انداختم رومیز.
خودم رو انداختم روی تخت.
نمیدونستم از کدومشون باید بیشتر ناراحت باشم.
یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود.
به این نتیجه رسیدم که بهتره نامهی ریجکتی رو همین امروز باز کنم چون تا همین الانش هم احتمالا بدترین روز زندگیم بوده.
چند دقیقه پاکت رو بررسی کردم و بلاخره بازش کردم:
مفتخریم به شما اعلام کنیم که با درخواست شما برای ثبت نام سال اول پزشکی موافقت شده..
یادم نمیاد بدترین روز زندگیم کی بوده. به اون روز که هنوز هم وقتی فکر میکنم موهام سیخ میشه.
بعدهامدام به این فکرمیکردم که تمام اون لحظاتی که من ناراحت بودم، اون نامه توی صندوق پستی بوده، منتظر تا برسم.من دیر یازود خوشحال میشدم ولی هنوز زمانش نرسیده بود. زندگی همینه
ی سری اتفاق که رخ خواهند داد، فقط ما هنوز ازشون خبر نداریم. بیهودهست اگه با چند اتفاق ناامید بشیم
خودم رو رسوندم به رستوران.روز اول کارم بود.دوستم بهم پیشنهادکار تو کافهی رستوران رو داده بود.من هم روز قبلش رفته بودم وصاحب رستوران ازم خوشش اومدو گفت از فردا بیا.
واردشدم و با لبخند سلام کردم. دوستم لبخند نزد
گفت:یه لحظه بیا
بعد با ناراحتی ادامه داد: ببین راستش دیروز که تو رفتی،یه دختره بعد ازتو اومدمصاحبه، کلی هم دلبری کرد.خلاصه اینکه کار رو داد به اون.من واقعا معذرت میخوام ازت."
گفتم:"تو چرامعذرت بخوای اشکالی نداره.مرسی بازم که به فکرم بودی"
جمع کردم واومدم بیرون.
بابام مدتی بود ک بهم فشارمیاورد ومیگفت دانشگاه رو ول کردی اومدی علاف نشستی تو خونه.خیلی فشار روم بود. دو شب هم بود ک با دوستدخترم بحثمون میشد. کلافه بودم.تصمیم گرفتم از سیدخندان تا گیشا رو پیاده برم
تا بلکه ی کم حالم عوض بشه.
تو راه به دوستدخترم زنگ زدم. بداخلاق بود هنوز، همهی اون چیزهایی ک حرفشون رو زده بودیم و فکرمیکردم تموم شده رو دوباره مطرح کرد.من تو اون حال فقط انتظار داشتم درکم کنه. نکرد ودعوامون شد. دعوای بدی هم شد.چون من که همیشه آروم و صبور بودم اونجا دیگه تحمل نکردم.
همونجا حسابی من رو شست وگفت همه چی تمومه و دیگه حال این دعواها رو نداره.
آهنگ گذاشتم تا حالم عوض شه.یه کم بعد توی مسیر گوشیم از دستم افتاد و صفحهش خورد شد.
با بدترین حال روحی و خسته رسیدم تو کوچه.
زنگ رو زدم.چشمم ب صندوق پستی افتاد.اسمم روش بود
منتظر یه نامه بودم فقط
نتیجهی پذیرش.
نامه رو برداشتم و روی پاکت رو نگاه کردم.
«فرستنده:دانشگاه لیل»
تو دلم گفتم فقط به یه ریجکتی احتیاج داشتم که این روز لعنتیم کامل بشه.
رفتم تو اتاق و پاکت رو انداختم رومیز.
خودم رو انداختم روی تخت.
نمیدونستم از کدومشون باید بیشتر ناراحت باشم.
یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود.
به این نتیجه رسیدم که بهتره نامهی ریجکتی رو همین امروز باز کنم چون تا همین الانش هم احتمالا بدترین روز زندگیم بوده.
چند دقیقه پاکت رو بررسی کردم و بلاخره بازش کردم:
مفتخریم به شما اعلام کنیم که با درخواست شما برای ثبت نام سال اول پزشکی موافقت شده..
یادم نمیاد بدترین روز زندگیم کی بوده. به اون روز که هنوز هم وقتی فکر میکنم موهام سیخ میشه.
بعدهامدام به این فکرمیکردم که تمام اون لحظاتی که من ناراحت بودم، اون نامه توی صندوق پستی بوده، منتظر تا برسم.من دیر یازود خوشحال میشدم ولی هنوز زمانش نرسیده بود. زندگی همینه
ی سری اتفاق که رخ خواهند داد، فقط ما هنوز ازشون خبر نداریم. بیهودهست اگه با چند اتفاق ناامید بشیم
- ۵.۲k
- ۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط