عشق غیر منتظره پارت21

آنیا فهمید بکی داره عجیب رفتار میکنه مثلا همش به اطرافش نگاه میکنه و یا از اینجور چیز ها...

ذهن آنیا: نکنه...نکنه بکی...نکنه اون اهریمن شده!!! باید شمشیرم رو آماده کنم...ولی آخه...

آنیا بکی رو تعقیب کرد وقتی بکی وارد یه اتاقی شد....اتاق تاریک بود تا اینکه یه دفعه چراغ ها روشن شد و همه پریدن بیرون و گفتن:
❤💖تولدت مبارک💖❤

آنیا شکه شده بود بعد تازه یادش افتاد که بله....اون روز تولدشه و 12 ساله میشه ( بقیه13)

دامیان: پشمک تولدت مبارک

آنیا: به من نگو پشمک

دامیان: خب تو گفتی که کله صورتی و یا گربه کوچولو صدات نزنم....پس منم بهت میگم پشمک!!

آنیا: همو کله صورتی بهتره😒

دامیان: باشه کله صورتی!

بکی: امیل خیلی رمانتیکه نه!

امیل: موافقم

جاناتان: آنیا تولدت مبارک

آنیا: ممنون

امیلی: دامی!!!!!

دامیان: یا ابلفضل!!!!کمک😨

موش بدو گربه تو رو نگیره. ...موش بدو...اهم اهم...ببخشید جوگیر شدم

آنیا: من یه دقیقه برم دفتر هندرسون و بیام

دفتر هندرسون^

هندر: خوش اومدی خانم فورجر

آنیا: سلام آقا هندرسون

هندرسون هرچی راه شنوایی و یا بینایی بود رو مسدود کرد

آنیا: خیلی حرفه ای هستید

هندر: وقت رو تلف نمیکنم......................فرشته مرگ

آنیا: باشه...رئیس