اسمش را که گفت، می توانستم واکنش های زیادی نشان بدهم. مثل
اسمش را که گفت، میتوانستم واکنشهای زیادی نشان بدهم. مثلا خودم را بزنم به نشناختن، یا مثلا شمارهاش را بگیرم و داد بزنم «حالا اومدی که چی؟ برو همون گورستونی که تا الان بودی!» یا بزنم زیر گریه که یعنی خیلی در نبودنش زجر کشیدهام، یا ذوق کنم و چند بار پشت تلفن بگویم «وااااای وااااای باورم نمیشه تویی!». اما فقط پرسیدم «خوبی؟» و حتی به جوابی که میخواست بدهد فکر نکردم. این مهمترین قانون طبیعت است. یکهویی رفتن آدمها را میگویم. آدمهایی که میتوانند خوب باشند یا بد، میتوانند برایت کلی خاطرات خندهدار یا گریهدار بسازند، میتوانند در زندگیات مهم باشند یا نباشند، میتوانند تو را دوست داشته باشند یا نداشته باشند. تمام این آدمها وقتی یکهویی از زندگیات میروند همه چیزشان را با خودشان میبرند. خوبیهایشان را، خاطراتشان را، مهم بودنشان را و حتی دوست داشتنشان را. آنوقت در صورت برگشتن، تو فقط میتوانی حالشان را بپرسی و یادت برود منتظر جواب بمانی و آدمی که به زندگیات برگشته را با قانون طبیعت تنها بگذاری...
۴۳۸
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.