پارت۱۴۰
#پارت۱۴۰
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
گل های رز رو روی قبر گذاشت و بوسه ای براش فرستاد.می دونست که اون چقدر عاشق اون گل ها بود.گل های رز از همه ی رنگهاش.
دستاشو توی جیب کت اسپرتش گذاشت و گوشه ای نشست.مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن.
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقا افتاد.
سرشو انداخت پایین و گفت:
_کاش اینحا بودی .
چشماش قرمز شد و اتیش نفرت و خشم از قاتل خونوادش شعله ور تر شد.
_اون هنوز زندس و تو اینجا...زیر خاکی.
دستاش مشت شد تا مبادا اشکی از چشماش بریزه.چون به خواهرش قول داده بود که قوی باشه.
ثنا::::
جلوی اشکی که داشت راهشو پیدا می کرد رو گرفتم و اجازه ی فرود اومدن ندادم.به جاش خندیدم و گفتم:
_یادته اون روز که رفتیم شهر بازی رو؟ترن هوایی
بیشتر خندیدم و گفتم:
_مطمئنم الانم باشنیدن اسمش تنت می لرزه.
اشک و لبخند...قاطی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.
_دلم برای دیوونه بازیات تنگ شده داداشی.
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
پسر با غم به قبر خواهرش نگاه کرد و زیر لب گفت:
_نمی زارم زنده بمونه.کاری میکنم ارزوی مرگ کنه.
میدونست خواهرش مظلوم بود.مظلوم زندگی کرد،مظلوم رفت...
ثنا::::
از جام بلند شدم و لباس خاکیمو تکوندم.نگاه اخرمو به قبر مشکی انداختم که مزین به اسم قشنگ برادرم بود.
_خدافظ داداش سینا.دعام کن...
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
سینا دستاشو تو جیبش فرو کرد و بلند شد.نگاه غمزدشو از قبر گرفت و گفت:
_خدافظ آبجی ثنا...
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
گل های رز رو روی قبر گذاشت و بوسه ای براش فرستاد.می دونست که اون چقدر عاشق اون گل ها بود.گل های رز از همه ی رنگهاش.
دستاشو توی جیب کت اسپرتش گذاشت و گوشه ای نشست.مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن.
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقا افتاد.
سرشو انداخت پایین و گفت:
_کاش اینحا بودی .
چشماش قرمز شد و اتیش نفرت و خشم از قاتل خونوادش شعله ور تر شد.
_اون هنوز زندس و تو اینجا...زیر خاکی.
دستاش مشت شد تا مبادا اشکی از چشماش بریزه.چون به خواهرش قول داده بود که قوی باشه.
ثنا::::
جلوی اشکی که داشت راهشو پیدا می کرد رو گرفتم و اجازه ی فرود اومدن ندادم.به جاش خندیدم و گفتم:
_یادته اون روز که رفتیم شهر بازی رو؟ترن هوایی
بیشتر خندیدم و گفتم:
_مطمئنم الانم باشنیدن اسمش تنت می لرزه.
اشک و لبخند...قاطی شد.نتونستم جلوش رو بگیرم.
_دلم برای دیوونه بازیات تنگ شده داداشی.
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
پسر با غم به قبر خواهرش نگاه کرد و زیر لب گفت:
_نمی زارم زنده بمونه.کاری میکنم ارزوی مرگ کنه.
میدونست خواهرش مظلوم بود.مظلوم زندگی کرد،مظلوم رفت...
ثنا::::
از جام بلند شدم و لباس خاکیمو تکوندم.نگاه اخرمو به قبر مشکی انداختم که مزین به اسم قشنگ برادرم بود.
_خدافظ داداش سینا.دعام کن...
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
سینا دستاشو تو جیبش فرو کرد و بلند شد.نگاه غمزدشو از قبر گرفت و گفت:
_خدافظ آبجی ثنا...
۲.۰k
۰۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.