پارت۱۳۸
#پارت۱۳۸
پیرمرد که از قبل نقشه ای رو برای فرار دخترش کشیده بود از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.چند ساعت پیش خودش رو به وحشی گری زده بود و کلید رو بدون اینکه کسی متوجه بشه از جیب نگهبلان کش رفته بود.
درو باز کرد و به سمت محلی رفت که کلید اضطراری برای باز کردن در ها وجود داشت. تو اون اشوب کسی متوجه پیرمرد نشد.دکمه رو زد و بی سر و صدا و سریع برگشت به سلولش و کلید رو در جای مناسبی قرار داد.
روی تختش نشست. قطره اشکی از چشمای پیرمرد خسته و شکسته شده چکید.دلش برای دخترش تنگ شده بود. صدای آیدا توی گوشش موج می زد که می گفت٫٫بابا٬٬
دلش میخواست بگه جان بابا؟دختر قشنگم.ولی نمیتونست.اجازه نداشت.باید به راحتی با دخترش خداحافظی می کرد و ارزوی برگشت به زمین،زادگاهش...
آیدا به سختی از در خارج شد و به کمک کیان و سینا تونست جون سالم به درببره و فرار کنه.بعد ازینکه به اندازه ی کافی از اونجا دور شدن کیان سینا رو زخمی کرد.سینا با ماشین برگشت به سازمان و کیان و آیدا هم سعی کردن بیشتر ازونجا دور شن.
بازوی سینا بدجور تیر میکشید و خون میومد.
زیر لب به خاندان کیان بد و بیراه می گفت که انقد بد بهش ضربه زده.نزدیک سازمان از ماشین پیاده شد و صورتش از درد جمع شد.
ناظری مثل مرغ پر کنده این طرف و اون طرف می رفت.با دیدن سینا که پشت سرش نوچه های ناظری راه می رفتن گفت:
_چی شد؟اون دختره رو گرفتی؟
سینا قیافه ی شرمنده ای به خودش گرفت و گفت:
_نه نتونستیم.فرار کردن.
_فرار کردن؟
_کیان همراه دختره رفت.
ناظری فریاد زد
_پس تو اونجا چه غلطی می کردی احمق؟
سما گریه می کرد و از ترس می لرزید.
ناظری اولین وسیله ی شیشه ای رو که نزدیکش بود پرت کرد و هر تیکش به سمتی افتاد.
_اون پسره ی دیوونه آخرم کار خودشو کرد.
و این بین،پیر مرد لبخند زنان به ناظری خیره شده بود.به همزاد رفیقش.رفیقی که درست مثل برادرش بود.ولی اون فقط یک همزاد بود...
پیرمرد که از قبل نقشه ای رو برای فرار دخترش کشیده بود از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.چند ساعت پیش خودش رو به وحشی گری زده بود و کلید رو بدون اینکه کسی متوجه بشه از جیب نگهبلان کش رفته بود.
درو باز کرد و به سمت محلی رفت که کلید اضطراری برای باز کردن در ها وجود داشت. تو اون اشوب کسی متوجه پیرمرد نشد.دکمه رو زد و بی سر و صدا و سریع برگشت به سلولش و کلید رو در جای مناسبی قرار داد.
روی تختش نشست. قطره اشکی از چشمای پیرمرد خسته و شکسته شده چکید.دلش برای دخترش تنگ شده بود. صدای آیدا توی گوشش موج می زد که می گفت٫٫بابا٬٬
دلش میخواست بگه جان بابا؟دختر قشنگم.ولی نمیتونست.اجازه نداشت.باید به راحتی با دخترش خداحافظی می کرد و ارزوی برگشت به زمین،زادگاهش...
آیدا به سختی از در خارج شد و به کمک کیان و سینا تونست جون سالم به درببره و فرار کنه.بعد ازینکه به اندازه ی کافی از اونجا دور شدن کیان سینا رو زخمی کرد.سینا با ماشین برگشت به سازمان و کیان و آیدا هم سعی کردن بیشتر ازونجا دور شن.
بازوی سینا بدجور تیر میکشید و خون میومد.
زیر لب به خاندان کیان بد و بیراه می گفت که انقد بد بهش ضربه زده.نزدیک سازمان از ماشین پیاده شد و صورتش از درد جمع شد.
ناظری مثل مرغ پر کنده این طرف و اون طرف می رفت.با دیدن سینا که پشت سرش نوچه های ناظری راه می رفتن گفت:
_چی شد؟اون دختره رو گرفتی؟
سینا قیافه ی شرمنده ای به خودش گرفت و گفت:
_نه نتونستیم.فرار کردن.
_فرار کردن؟
_کیان همراه دختره رفت.
ناظری فریاد زد
_پس تو اونجا چه غلطی می کردی احمق؟
سما گریه می کرد و از ترس می لرزید.
ناظری اولین وسیله ی شیشه ای رو که نزدیکش بود پرت کرد و هر تیکش به سمتی افتاد.
_اون پسره ی دیوونه آخرم کار خودشو کرد.
و این بین،پیر مرد لبخند زنان به ناظری خیره شده بود.به همزاد رفیقش.رفیقی که درست مثل برادرش بود.ولی اون فقط یک همزاد بود...
۲.۸k
۰۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.