رمان لطفابخند،پارت هفدهم:
رمان لطفابخند،پارت هفدهم:
(گائول)
توی تمام مدت جلسه،جانگکوک فقط به من نگاه میکرد و بعضی از حرفای هوسوک رو متوجه نمیشد.منم که میخواستم براشون توضیح بدم که مدارک و اسناد داخلشون چی هست،جانگکوک گفت''چه شیرین زبونی لیدی!''
اون لحظه میخواستم گردنشو بشکونم؛ولی داشتم از خجالت آب میشدم و به ریکشن اصبی هوسوک فکر میکردم.وقتی هوسوک برای یه مدت رفت بیرون تا بیاد،جانگکوک بحث بین منو خودشو شروع کرد.
*پس تو مدیر برنامه ی هوسوک هستی و برات مهمه ببینی چرا اینجوری شده؟...درسته؟!
+اوه بله.من آقای جانگ رو مثل برادرم دوست دارم.
*ولی ریکشنای هوسوک اینو نمیگه...
بلند شد و میزشو دور زد و اومد سمتم.من کمی ترسیدم.
*بلند شو(دستشو گرفتم)
وقتی دستشو گرفتم،منو به سمت خودش کشید و محکم زدم به دیوار که از دردی که توی کمرم پیچید،آه ناله مانندی کشیدم.
*خب...حالا که اون تورو مثل یه خواهر دوست داره،من میتونم باهات بیشتر آشنا بشم؟!
+ولم کن جانگکوک...لطفا...
به التماسام اهمیتی نداد و سرشو توی گودی گردنم فرو کردم و با زبونش گردنمو لیس زد.نتوستم تحمل کنم و آهی کشیدم.پوست گردنمو به دندون گرفت که صدای دادم هوا رفت.خواستم جیغ بکشم که لباشو محکم کوبید روی لبم.خیلی بد میبوسیدم.گوشه ی لبمو به دندون گرفت که پاره شو خون اومد.گوشه لبمو فشار داد که بیشتر خونش زد بیرون و زبونشو روش کشید که همون لحظه در باز شد و هوسوک اومد داخل.وقتی اومد با فکر اینکه هوسوک همه چیزو بفهمه بدنم یخ زد.بعدش چشمام سیاهی رفت هیچی نفهمیدم...
●○●○●○دو روز بعد○●○●○●
با سر درد بدی از خواب بیدار شدم که دیدم توی خونه ی خودمو و یونگی ام.آخرین چیزی که به یادم اومد اتاق کار اون جانگکوک عوضی رو دیدم.از تخت اومدم پایین و دمپایی های ببعی ایم رو پوشیدم(😐 😂 )و رفتم بیرون اتاق که دیدم یونگی روی مبل نشسته و داره تلویزیون میبینه.رفتم و خودمو انداختم توی بغلشو خودمو براش لوس کردم.
+یونگییییییی... #(جیغ)گائولا...یاااا...ترسیدم...خوبی...بیا بغلم خوشملم.دلم برای گربه کوچولوی خودم تنگ شده بود عزیزم...
+هیونگ؟! #جانم
+خیلی دوست دارم.دلم برات تنگ شده بود.خیلی وقت بود که بوی تنتو حس نکرده بودم.دلم میخواد به این هم مشکلی که دارم توی بغلت دراز بکشم و اشک بریزم.(هق هق هق)من خیلی ضعیف هیونگ...خیلی...من برای اینکه بیام اینجا و یه زندگی بدون دقدقه رو شروع کنم...ولی همش تقصیر اون شرکت لعنتیه!اگه من اون روز نمیرفتم و هوسوک رو نمیدیدم و با یه نگاه عاشق اون جذابیتش نمیشدم...الان خیلی راحت داشتم کنارت زندگی میکردم هیونگ...هیونگ من خیلی دوست دارم...
با شنیدن حرفام،منو توی بغلش کشید و موهامو نوازش میکرد و میبوسید. #هیششش...اگه قرار باشه هوسوک کاریت داشته باشه،خودم میکشمش.
*_* *_*
(گائول)
توی تمام مدت جلسه،جانگکوک فقط به من نگاه میکرد و بعضی از حرفای هوسوک رو متوجه نمیشد.منم که میخواستم براشون توضیح بدم که مدارک و اسناد داخلشون چی هست،جانگکوک گفت''چه شیرین زبونی لیدی!''
اون لحظه میخواستم گردنشو بشکونم؛ولی داشتم از خجالت آب میشدم و به ریکشن اصبی هوسوک فکر میکردم.وقتی هوسوک برای یه مدت رفت بیرون تا بیاد،جانگکوک بحث بین منو خودشو شروع کرد.
*پس تو مدیر برنامه ی هوسوک هستی و برات مهمه ببینی چرا اینجوری شده؟...درسته؟!
+اوه بله.من آقای جانگ رو مثل برادرم دوست دارم.
*ولی ریکشنای هوسوک اینو نمیگه...
بلند شد و میزشو دور زد و اومد سمتم.من کمی ترسیدم.
*بلند شو(دستشو گرفتم)
وقتی دستشو گرفتم،منو به سمت خودش کشید و محکم زدم به دیوار که از دردی که توی کمرم پیچید،آه ناله مانندی کشیدم.
*خب...حالا که اون تورو مثل یه خواهر دوست داره،من میتونم باهات بیشتر آشنا بشم؟!
+ولم کن جانگکوک...لطفا...
به التماسام اهمیتی نداد و سرشو توی گودی گردنم فرو کردم و با زبونش گردنمو لیس زد.نتوستم تحمل کنم و آهی کشیدم.پوست گردنمو به دندون گرفت که صدای دادم هوا رفت.خواستم جیغ بکشم که لباشو محکم کوبید روی لبم.خیلی بد میبوسیدم.گوشه ی لبمو به دندون گرفت که پاره شو خون اومد.گوشه لبمو فشار داد که بیشتر خونش زد بیرون و زبونشو روش کشید که همون لحظه در باز شد و هوسوک اومد داخل.وقتی اومد با فکر اینکه هوسوک همه چیزو بفهمه بدنم یخ زد.بعدش چشمام سیاهی رفت هیچی نفهمیدم...
●○●○●○دو روز بعد○●○●○●
با سر درد بدی از خواب بیدار شدم که دیدم توی خونه ی خودمو و یونگی ام.آخرین چیزی که به یادم اومد اتاق کار اون جانگکوک عوضی رو دیدم.از تخت اومدم پایین و دمپایی های ببعی ایم رو پوشیدم(😐 😂 )و رفتم بیرون اتاق که دیدم یونگی روی مبل نشسته و داره تلویزیون میبینه.رفتم و خودمو انداختم توی بغلشو خودمو براش لوس کردم.
+یونگییییییی... #(جیغ)گائولا...یاااا...ترسیدم...خوبی...بیا بغلم خوشملم.دلم برای گربه کوچولوی خودم تنگ شده بود عزیزم...
+هیونگ؟! #جانم
+خیلی دوست دارم.دلم برات تنگ شده بود.خیلی وقت بود که بوی تنتو حس نکرده بودم.دلم میخواد به این هم مشکلی که دارم توی بغلت دراز بکشم و اشک بریزم.(هق هق هق)من خیلی ضعیف هیونگ...خیلی...من برای اینکه بیام اینجا و یه زندگی بدون دقدقه رو شروع کنم...ولی همش تقصیر اون شرکت لعنتیه!اگه من اون روز نمیرفتم و هوسوک رو نمیدیدم و با یه نگاه عاشق اون جذابیتش نمیشدم...الان خیلی راحت داشتم کنارت زندگی میکردم هیونگ...هیونگ من خیلی دوست دارم...
با شنیدن حرفام،منو توی بغلش کشید و موهامو نوازش میکرد و میبوسید. #هیششش...اگه قرار باشه هوسوک کاریت داشته باشه،خودم میکشمش.
*_* *_*
۶۸.۰k
۰۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.