؟
؟
ایـنــــ خـبـــــر را بـرسـانـیـــد بـه عـشــــاق نـجـفــــــ.. بـــوی سـجــــاده ی خــونـیـنــــــ کـســی مــی آیـــد...
وقتی که با نان و نمک افطار می کرد.. انگار که با فاطمه دیدار می کرد. هی شیر را از پیش خود می زد کنار و.. هی دخترش با چشم تر اصرار می کرد.. در آسمان انگار چیزی تازه می دید.. با اشک دیده چشم را خونبار می کرد.. در خاطرش پیراهنی پر ماجرا داشت.. که این جهان را بر سرش آوار می کرد.. امشب ز شب های دگر مظلوم تر بود.. این را اذان، وقت سحر اقرار می کرد.. دنیا برایش صحنه های پر زغم داشت.. که هر سحر را مثل شام تار می کرد.. این پیر مردی که غرورش را شکستند.. انا الیه راجعون تکرار می کرد.. دلتنگ محسن بود این شب های آخر.. گریه به پهلو و در و دیوار می کرد.. قلابِ در وقتی که بوسه زد به شالش.. یاد غلاف و زخم دست یار می کرد. از بسکه دلتنگ نگاه همسرش بود.. او ابن ملجم را خودش بیدار می کرد.. همراه زینب دخترش محراب کوفه.. گریه برای حیدر کرار می کرد..
#اولین_امام_مظلوم
#التماس_دعا
#شب_احیا
ایـنــــ خـبـــــر را بـرسـانـیـــد بـه عـشــــاق نـجـفــــــ.. بـــوی سـجــــاده ی خــونـیـنــــــ کـســی مــی آیـــد...
وقتی که با نان و نمک افطار می کرد.. انگار که با فاطمه دیدار می کرد. هی شیر را از پیش خود می زد کنار و.. هی دخترش با چشم تر اصرار می کرد.. در آسمان انگار چیزی تازه می دید.. با اشک دیده چشم را خونبار می کرد.. در خاطرش پیراهنی پر ماجرا داشت.. که این جهان را بر سرش آوار می کرد.. امشب ز شب های دگر مظلوم تر بود.. این را اذان، وقت سحر اقرار می کرد.. دنیا برایش صحنه های پر زغم داشت.. که هر سحر را مثل شام تار می کرد.. این پیر مردی که غرورش را شکستند.. انا الیه راجعون تکرار می کرد.. دلتنگ محسن بود این شب های آخر.. گریه به پهلو و در و دیوار می کرد.. قلابِ در وقتی که بوسه زد به شالش.. یاد غلاف و زخم دست یار می کرد. از بسکه دلتنگ نگاه همسرش بود.. او ابن ملجم را خودش بیدار می کرد.. همراه زینب دخترش محراب کوفه.. گریه برای حیدر کرار می کرد..
#اولین_امام_مظلوم
#التماس_دعا
#شب_احیا
۳.۵k
۲۳ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.