+سلام باباااا من اومدمم
+سلام باباااا من اومدمم
+بابا؟ کجایی؟
+حتما خونه نیست.
کلید برق رو زد و کل خونه روشن شد.
تمام قسمت های خونه رو گشت. مونده بود اتاق خواب باباش. با پدرش تماس گرفت و صدای گوشی، از داخل اتاق بلند شد.
+یعنی چی؟ یعنی بابا خونه س؟
وارد اتاق شد که با دیدن صحنه ی رو به روش، مات و مبهوت موند و گوشیش از دستش افتاد.
+ب.. بابا؟
+بابااااا "زجه"
پدرش، کف اتاق افتاده بود درحالی که یه چاقو دستش بود و کاغذی بالای سرش.
سریعا کنار پدرش نشست و سرش رو روی قلبش گذاشت. دیگه نمی زد.
+ باباااااااا "زجه و گریه"
سر پدرش رو در بغل گرفت.
+بابا بگو این یه شوخیه
+بابا پاشو بغلم کن بگو شوخی کردم
+بابا یبار دیگه اسمم رو بیار
همون طور که نیم تنه ی پدرش در اغوشش بود، اون کاغذ رو برداشت که فهمید پدرش اون رو نوشته.
_دختر عزیزم ا.ت، منو ببخش که این کارو کردم و تنهات گذاشتم.
اما حق من مردن بود چون نتونستم برای تو و خواهرت زندگی خوبی بسازم.
سالی رو یادم میاد که بابا هیچ پولی نداشت، مامان کادو های کریسمس رو بسته بندی کرد و زیر درخت کریسمس گذاشت و گفت بعضی هاشون از طرف من اند چون بابا خودش نمیتونست اونارو بخره، هیچوقت اون کریسمس رو یادم نمیره، کل شب رو بیدار موندم و گریه کردم
چون من حس یه ادم بی عرضه رو داشتم چون من فقط یه وظیفه داشتم، اونم تامین خرج زندگی شما و مامان بود
و اون موقع توی هر خونه ای که میرفتیم یا مدام مورد دزدی میشد یا تیراندازی
و مامانت داشت برای تو و خواهرت پول جمع میکرد توی یه شیشه مربا سعی میکرد سرمایه ای براتون دست و پا کنه که بتونید برید دانشگاه، حدود هزار دلار جمع کرده بود تا یک نفر به زور وارد خونه شد و دزدیدش
من میدونم این موضوع چقدر برای مادرت دردناک بود و قلبش رو شکوند
و همه چیز شروع کرد به فروپاشی
مامان و بابا با هم جر و بحث میکردن
پس مامان برگشت به محله کوچیک تو یه اپارتمان تک خوابه، و بابا اون خونه رو برای شما گذاشت و برگشت به این خونه
و بعد برای شما و مامان بلیط گرفتم که بیاید من رو ببینید
ولی خب بابا مجبور بود کار کنه، وگرنه شما و مامانی منو ترک میکردید
و بعد هم کم کم شما منو توی کنسرت و تلوزیون می دیدید
و مامان از این اتفاق خوشش نیومد
تو و سوجین خیلی برای فهمیدن این چیزا کوچیک بودید
بابا همش تو رفت و امد بود، مامانم کارای همیشگیشو انجام میداد
همه ی این چیزا انقدر سریع اتفاق افتاد که هیچکدوممون نتونستیم جلوشو بگیریم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سولی برگشت!
+بابا؟ کجایی؟
+حتما خونه نیست.
کلید برق رو زد و کل خونه روشن شد.
تمام قسمت های خونه رو گشت. مونده بود اتاق خواب باباش. با پدرش تماس گرفت و صدای گوشی، از داخل اتاق بلند شد.
+یعنی چی؟ یعنی بابا خونه س؟
وارد اتاق شد که با دیدن صحنه ی رو به روش، مات و مبهوت موند و گوشیش از دستش افتاد.
+ب.. بابا؟
+بابااااا "زجه"
پدرش، کف اتاق افتاده بود درحالی که یه چاقو دستش بود و کاغذی بالای سرش.
سریعا کنار پدرش نشست و سرش رو روی قلبش گذاشت. دیگه نمی زد.
+ باباااااااا "زجه و گریه"
سر پدرش رو در بغل گرفت.
+بابا بگو این یه شوخیه
+بابا پاشو بغلم کن بگو شوخی کردم
+بابا یبار دیگه اسمم رو بیار
همون طور که نیم تنه ی پدرش در اغوشش بود، اون کاغذ رو برداشت که فهمید پدرش اون رو نوشته.
_دختر عزیزم ا.ت، منو ببخش که این کارو کردم و تنهات گذاشتم.
اما حق من مردن بود چون نتونستم برای تو و خواهرت زندگی خوبی بسازم.
سالی رو یادم میاد که بابا هیچ پولی نداشت، مامان کادو های کریسمس رو بسته بندی کرد و زیر درخت کریسمس گذاشت و گفت بعضی هاشون از طرف من اند چون بابا خودش نمیتونست اونارو بخره، هیچوقت اون کریسمس رو یادم نمیره، کل شب رو بیدار موندم و گریه کردم
چون من حس یه ادم بی عرضه رو داشتم چون من فقط یه وظیفه داشتم، اونم تامین خرج زندگی شما و مامان بود
و اون موقع توی هر خونه ای که میرفتیم یا مدام مورد دزدی میشد یا تیراندازی
و مامانت داشت برای تو و خواهرت پول جمع میکرد توی یه شیشه مربا سعی میکرد سرمایه ای براتون دست و پا کنه که بتونید برید دانشگاه، حدود هزار دلار جمع کرده بود تا یک نفر به زور وارد خونه شد و دزدیدش
من میدونم این موضوع چقدر برای مادرت دردناک بود و قلبش رو شکوند
و همه چیز شروع کرد به فروپاشی
مامان و بابا با هم جر و بحث میکردن
پس مامان برگشت به محله کوچیک تو یه اپارتمان تک خوابه، و بابا اون خونه رو برای شما گذاشت و برگشت به این خونه
و بعد برای شما و مامان بلیط گرفتم که بیاید من رو ببینید
ولی خب بابا مجبور بود کار کنه، وگرنه شما و مامانی منو ترک میکردید
و بعد هم کم کم شما منو توی کنسرت و تلوزیون می دیدید
و مامان از این اتفاق خوشش نیومد
تو و سوجین خیلی برای فهمیدن این چیزا کوچیک بودید
بابا همش تو رفت و امد بود، مامانم کارای همیشگیشو انجام میداد
همه ی این چیزا انقدر سریع اتفاق افتاد که هیچکدوممون نتونستیم جلوشو بگیریم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سولی برگشت!
۲.۴k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.