یه روز ازم پرسید خوشحالی از اینکه کنارِ منی؟
یه روز ازم پرسید خوشحالی از اینکه کنارِ منی؟
و همین سوالش چه ترس هایی که ننداخت به جونم،دلم میخواست تمامِ ذوقی که تو دلمه رو نشونش بدمُ بگم آره،اصلا آره تر از اون چیزی که فکرشو کنی اما ترسیدم،ترسیدم حقیقتو بگم و بازم همون داستان همیشگی تکرار شه،ترسیدم بفهمه برام مهمه و هوا برش داره و اول از همه منو بعد خودشو گم کنه،پس خودمو پشت سکوت قایم کردم اونم همونجور که انتظار میرفت سکوتمو گذاشت پای دوست نداشتنم،دلم میخواست ترسامو بهش نشون بدم،اون دختر کوچولویِ درونمو بهش نشون بدم تا ببینه چقدر ترس داره تو وجودش! دلم میخواست دستاشو بگیرمُ تو چشاش زل بزنمو بگم ازم دلگیر نشو،باور کن الان اصلا وقت دلگیر شدن نیست،ترسامو ببین،منِ ترسو رو بغل کن،دوباره بهم حس امنیت رو برگردون،دلم میخواست بگم خیلی خستم از این همه ترس،دلم لک زده واسه یه ادم که کنارش نترسمُ خودمو رها کنم و اونم لایقِ این رهایی باشه،دلم میخواست بگم من نه سنگم نه بی روح من فقد خستم!اصلا تو میفهمی خستگی رو؟!
#فاطمه_فرهادیان
و همین سوالش چه ترس هایی که ننداخت به جونم،دلم میخواست تمامِ ذوقی که تو دلمه رو نشونش بدمُ بگم آره،اصلا آره تر از اون چیزی که فکرشو کنی اما ترسیدم،ترسیدم حقیقتو بگم و بازم همون داستان همیشگی تکرار شه،ترسیدم بفهمه برام مهمه و هوا برش داره و اول از همه منو بعد خودشو گم کنه،پس خودمو پشت سکوت قایم کردم اونم همونجور که انتظار میرفت سکوتمو گذاشت پای دوست نداشتنم،دلم میخواست ترسامو بهش نشون بدم،اون دختر کوچولویِ درونمو بهش نشون بدم تا ببینه چقدر ترس داره تو وجودش! دلم میخواست دستاشو بگیرمُ تو چشاش زل بزنمو بگم ازم دلگیر نشو،باور کن الان اصلا وقت دلگیر شدن نیست،ترسامو ببین،منِ ترسو رو بغل کن،دوباره بهم حس امنیت رو برگردون،دلم میخواست بگم خیلی خستم از این همه ترس،دلم لک زده واسه یه ادم که کنارش نترسمُ خودمو رها کنم و اونم لایقِ این رهایی باشه،دلم میخواست بگم من نه سنگم نه بی روح من فقد خستم!اصلا تو میفهمی خستگی رو؟!
#فاطمه_فرهادیان
۲۱.۰k
۲۲ بهمن ۱۳۹۹