هرروز دلم برای خانه ی قدیمی مان تنگ میشود !
هرروز دلم برای خانه ی قدیمی مان تنگ میشود !
همان خانه کلنگی ته دالان که حتی رویی نداشتم نشانی از آن به همکلاسی هایم بدهم ...
هرزنگ آخر که می شد مجبور بودم از دست آن همکلاسی سمجی که مثل سایه دنبالم می کرد تا ردم را بزند و صبح فردا پته ام را روی آب بریزید و مضحکه ی یک کلاس بچه ام کند فرار کنم !
هربار خسته و نفس نفس زنان بعد از آن دست به سر کردن های طولانی پشت درب چوبی خانه نفس عمیقی از سر خوشحالی می کشیدم ، از زیر دالانی خانه خودم را پای حوض پر از ماهی می رساندم و سرم را تا نیمه در آب خنک فرو میکردم !
از زیر درخت آلبالو میگذشتم و از پایین ناودان هایی که قیر روان جاری می کردند مشتی بر دهان می گذاشتم و مزه ی نفت از خود بی خودم می کرد !
پله های سنگی نامیزان را بالا می رفتم و در سایه روشن های اتاق های قدیمی تو در تو که بوی کهنگی از دیوار هایش می بارید خستگی از تن در می کردم !
کاش می دانستم چه سری داشتن این خانه های کلنگی که تا مادامی که بودند موهای پدر و مادرم سفید نمی شدند و رنگ پیری بر چهره شان نمی نشست . برادرهایم در گذر زمان دوست و همسفر بودن و جای خالی شان حس نمی شد و خواهرم امید یک خانه بود ، همه چیز سر جایش بود و زندگی معنای باهم بودن داشت !
دلم میخواهد این روزها آن همکلاس های گذشته را پیدا کنم ، دستشان را بگیرم و به خانه قدیمی مان ببرم ، نفسم را حبس کنم و بگویم خانه ما اینجا بود !
.
حس خوب خانه های قدیمی ،تویسرکان_همدان
همان خانه کلنگی ته دالان که حتی رویی نداشتم نشانی از آن به همکلاسی هایم بدهم ...
هرزنگ آخر که می شد مجبور بودم از دست آن همکلاسی سمجی که مثل سایه دنبالم می کرد تا ردم را بزند و صبح فردا پته ام را روی آب بریزید و مضحکه ی یک کلاس بچه ام کند فرار کنم !
هربار خسته و نفس نفس زنان بعد از آن دست به سر کردن های طولانی پشت درب چوبی خانه نفس عمیقی از سر خوشحالی می کشیدم ، از زیر دالانی خانه خودم را پای حوض پر از ماهی می رساندم و سرم را تا نیمه در آب خنک فرو میکردم !
از زیر درخت آلبالو میگذشتم و از پایین ناودان هایی که قیر روان جاری می کردند مشتی بر دهان می گذاشتم و مزه ی نفت از خود بی خودم می کرد !
پله های سنگی نامیزان را بالا می رفتم و در سایه روشن های اتاق های قدیمی تو در تو که بوی کهنگی از دیوار هایش می بارید خستگی از تن در می کردم !
کاش می دانستم چه سری داشتن این خانه های کلنگی که تا مادامی که بودند موهای پدر و مادرم سفید نمی شدند و رنگ پیری بر چهره شان نمی نشست . برادرهایم در گذر زمان دوست و همسفر بودن و جای خالی شان حس نمی شد و خواهرم امید یک خانه بود ، همه چیز سر جایش بود و زندگی معنای باهم بودن داشت !
دلم میخواهد این روزها آن همکلاس های گذشته را پیدا کنم ، دستشان را بگیرم و به خانه قدیمی مان ببرم ، نفسم را حبس کنم و بگویم خانه ما اینجا بود !
.
حس خوب خانه های قدیمی ،تویسرکان_همدان
۳.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.