1سپتامپر 2009
_____ 1سپتامپر 2009_____
با گریه در شب رانندگی و خودش را سرزنش می کرد... دخترک چطور دلش امده بود که او را تنها بگذارد و برود؟
واقعا چگونه...حماقت؟راستی؟زندگی؟
کدامش؟گذاشته بود دخترک برود چون نمیخواست زندگی دختر با وجود او خراب بشود؟
حماقت کرده بود که گذاشته بود که دخترک برود؟؟
کار درستی کرده بود؟وجودش دیگر هیچ چیز را درک نمی کرد و خسته بود.
به ساحل رسید.
داخل آب رفت،جلوتر،جلوتر،جلوتر....حالا چه؟آب به سینه هایش رسیده بود،جلوتر؟
یعنی تنها راهش همین است...اینکه انقدر ساده از زندگی اش بگذرد؟نه این ساده نیست!نمیتواند باشه!
دخترک رهایش کرده بود و او الان تنها بود.
خاطرات برایش مرور می شد...صدای اوپا گفتن های دخترک،خندهایشان،باهم فیلم دیدن هایشان...و از همه دردناک تر احساسات بین آن دو...
اری این حقیقت داشت که همه ی چیز های خوب روزی خاطره می شوند؛اما این فقط خوب نبود،این عشق بود نه یک حس معمولی...عشق بود،پسری که حالا از معشوقش شکست خورده بود چه کار می تواند انجام دهد؟؟؟
شاید برود و اسرار کند که برگردد و دوباره عاشقانه باهم ادامه دهند؟برود و بگوید که پشیمان است؟
نه او حالا دیگه برای دخترک بی ارزش شده بود!
جلوتر رفت و آب تا گردنش بالا امد...خودش را روی آب شناور کرد و از ساحل دورتر شد
به آسمان شب نگاه میکرد...دخترکش در اسمان بود...درست فهمیدی آسمان، ماه دخترک اوست
دخترک او گفته بود که همیشه ماه او میماند و تا ابد کنارش است...
لبخند زد و گفت:(دخترکم اون بالا جات خوبه؟)
اشک دیدش را تار کرده بود و کامل نمی دید،چرا باید اینطور می شد؟
دیگر ساحل را نمی دید،حالا وقتش بود؟....
وقت خودکشی کردن؟الان؟
_نه صبر کن من بهش نمیگم خودکشی بهش میگم فرار از ادما...
زنده بودن چه ارزشی دارد وقتی هیچکس درک نمی کرد که او چه عذابی را دارد تحمل میکنه،وقتی معنای واقعی عشق را نمیفهمیدن؟
ادامه دارد ....
با گریه در شب رانندگی و خودش را سرزنش می کرد... دخترک چطور دلش امده بود که او را تنها بگذارد و برود؟
واقعا چگونه...حماقت؟راستی؟زندگی؟
کدامش؟گذاشته بود دخترک برود چون نمیخواست زندگی دختر با وجود او خراب بشود؟
حماقت کرده بود که گذاشته بود که دخترک برود؟؟
کار درستی کرده بود؟وجودش دیگر هیچ چیز را درک نمی کرد و خسته بود.
به ساحل رسید.
داخل آب رفت،جلوتر،جلوتر،جلوتر....حالا چه؟آب به سینه هایش رسیده بود،جلوتر؟
یعنی تنها راهش همین است...اینکه انقدر ساده از زندگی اش بگذرد؟نه این ساده نیست!نمیتواند باشه!
دخترک رهایش کرده بود و او الان تنها بود.
خاطرات برایش مرور می شد...صدای اوپا گفتن های دخترک،خندهایشان،باهم فیلم دیدن هایشان...و از همه دردناک تر احساسات بین آن دو...
اری این حقیقت داشت که همه ی چیز های خوب روزی خاطره می شوند؛اما این فقط خوب نبود،این عشق بود نه یک حس معمولی...عشق بود،پسری که حالا از معشوقش شکست خورده بود چه کار می تواند انجام دهد؟؟؟
شاید برود و اسرار کند که برگردد و دوباره عاشقانه باهم ادامه دهند؟برود و بگوید که پشیمان است؟
نه او حالا دیگه برای دخترک بی ارزش شده بود!
جلوتر رفت و آب تا گردنش بالا امد...خودش را روی آب شناور کرد و از ساحل دورتر شد
به آسمان شب نگاه میکرد...دخترکش در اسمان بود...درست فهمیدی آسمان، ماه دخترک اوست
دخترک او گفته بود که همیشه ماه او میماند و تا ابد کنارش است...
لبخند زد و گفت:(دخترکم اون بالا جات خوبه؟)
اشک دیدش را تار کرده بود و کامل نمی دید،چرا باید اینطور می شد؟
دیگر ساحل را نمی دید،حالا وقتش بود؟....
وقت خودکشی کردن؟الان؟
_نه صبر کن من بهش نمیگم خودکشی بهش میگم فرار از ادما...
زنده بودن چه ارزشی دارد وقتی هیچکس درک نمی کرد که او چه عذابی را دارد تحمل میکنه،وقتی معنای واقعی عشق را نمیفهمیدن؟
ادامه دارد ....
۱.۲k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.