با عرض پوزش از دوستداران بابای صورتی همراه با عشق سفید
با عرض پوزش از دوستداران بابای صورتی همراه با عشق سفید
(آمی تو اینو نخون)
بابای صورتی همراه با عشق سفید
پارت نه
فردا صبح
ویو نویسنده :
ا.ت صبح از خواب پاشد و رفت پایین تا صبحانه بخوره .
بعد صبحانه :
تو اتاق :
سانزو : لیتل گرلم ( منحرف نشید یعنی دختر کوچولوم ) من باید برم ماموریت . شاید دوهفته ای طول بکشه تموم شه .
ا.ت : میره سانزو رو بغل میکنه ( مدل بغل کردن : دستها و پاها را دور سانزو پیچیده و حلقه کرده ) *بابایی چراااا ؟
اخ من دلم تنگ میشه 🥺
سانزو : ناز کردن سر * زود بر میگردم دخترم . تو توی این مدت پیش ران و ریندو میمونی . تو عمارت شخصی شون تو اسم یه استانی حالا . دختر خوبی باش .
ا.ت : 🥺
سانزو : ا.ت دیگه اینجوری نکن .
ا.ت : باش 😕
سانزو یکم بعد داشت میرفت و یه لباس پوشیده بود که خیلی هات شده بود ا.ت تا اومد تو اتاق و سانزو رو دید سرخ شد (🤭)
اندر ذهن ا.ت : جونننننن چه بابای هاتی ( خاک تو سرت )
سانزو : چیه ؟ چرا سرخ شدی ؟ با خنده *
ا.ت : هیچی
سانزو : نکنه توذهنت میگی جونننن چه بابای هاتی
ا.ت : زیر لب* این از کجا فهمید ؟
سانزو : پس گفتی . ا.ت رو میزاره رو پاش *
ا.ت تو ذهنش : یا خود خدا شنید .
سانزو موهای ا.ت رو دور دستش میپیچه و دستش رو میزاره پشت سر ا.ت . سر ا.ت رومیاره جلو و ا.ت رو میبوسه و با زبون ا.ت بازی میکنه . ا.ت دستش رو گذاشته رو سینه سانزو ( منحرف نشید ) و داره هلش میده عقب ولی زورش نمیرسه . سانزو جدا میشه ...
سانزو : یا همکاری میکنی یا وارد عمل میشم ...😈😏😠
و دوباره ا.ت رو میبوسه . ولی اینبار ا.ت از ترس همکاری میکنه . با زبون سانزو جووووننننن بازی میکنه . (🤣🤭)
( پیامی از طرف نویسنده : با عرض پوزش از کسانی که هنتای میخواستن 😅🙏 )
(آمی تو اینو نخون)
بابای صورتی همراه با عشق سفید
پارت نه
فردا صبح
ویو نویسنده :
ا.ت صبح از خواب پاشد و رفت پایین تا صبحانه بخوره .
بعد صبحانه :
تو اتاق :
سانزو : لیتل گرلم ( منحرف نشید یعنی دختر کوچولوم ) من باید برم ماموریت . شاید دوهفته ای طول بکشه تموم شه .
ا.ت : میره سانزو رو بغل میکنه ( مدل بغل کردن : دستها و پاها را دور سانزو پیچیده و حلقه کرده ) *بابایی چراااا ؟
اخ من دلم تنگ میشه 🥺
سانزو : ناز کردن سر * زود بر میگردم دخترم . تو توی این مدت پیش ران و ریندو میمونی . تو عمارت شخصی شون تو اسم یه استانی حالا . دختر خوبی باش .
ا.ت : 🥺
سانزو : ا.ت دیگه اینجوری نکن .
ا.ت : باش 😕
سانزو یکم بعد داشت میرفت و یه لباس پوشیده بود که خیلی هات شده بود ا.ت تا اومد تو اتاق و سانزو رو دید سرخ شد (🤭)
اندر ذهن ا.ت : جونننننن چه بابای هاتی ( خاک تو سرت )
سانزو : چیه ؟ چرا سرخ شدی ؟ با خنده *
ا.ت : هیچی
سانزو : نکنه توذهنت میگی جونننن چه بابای هاتی
ا.ت : زیر لب* این از کجا فهمید ؟
سانزو : پس گفتی . ا.ت رو میزاره رو پاش *
ا.ت تو ذهنش : یا خود خدا شنید .
سانزو موهای ا.ت رو دور دستش میپیچه و دستش رو میزاره پشت سر ا.ت . سر ا.ت رومیاره جلو و ا.ت رو میبوسه و با زبون ا.ت بازی میکنه . ا.ت دستش رو گذاشته رو سینه سانزو ( منحرف نشید ) و داره هلش میده عقب ولی زورش نمیرسه . سانزو جدا میشه ...
سانزو : یا همکاری میکنی یا وارد عمل میشم ...😈😏😠
و دوباره ا.ت رو میبوسه . ولی اینبار ا.ت از ترس همکاری میکنه . با زبون سانزو جووووننننن بازی میکنه . (🤣🤭)
( پیامی از طرف نویسنده : با عرض پوزش از کسانی که هنتای میخواستن 😅🙏 )
۹۲۱
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.