🌸سرنوشت🌸
🌸سرنوشت🌸
🌸Part5🌸
از زبان ا/ت :
با آرامش کامل به سمتم قدم برمیداشت هر قدمی که به سمتم میومد لپ هایم قرمز تر میشد تا اینکه قشنگ صورت هایمان رو به روی هم بود من نمی تونستم صحبت کنم ولی اون با کمال آرامش با من صحبت می کرد
ا/ت :♡ موچیرو :☆
☆:سلام ا/ت خوبی
♡:خب راستش .. آره آره خوبم
☆:چرا لپات قرمز شده ؟
♡:چی من نه من اصلا
☆:ا/ت پس فردا تعطیلات من می خوام برم جنگل بقیه ی بچه هام میان تو هم میای
♡:خب راستش چی بگم نمی دونم باشه میام
☆:باشه فردا میبینمت مراقب خودت باش خدافظ
♡:خدافظ{واستا ببینم اون بهم گفت مراقب خودت باش چی سرخ شدن }
تو افکار خودم غرق بودم که آئویی از پشت سرم صدام کرد از افکار خودم آمدم بیرون آمد نزدیکم و گفت :
ا/ت : ♡ آئویی:♧
♧ : ا/ت خوبی چیزی شده ؟
♡ :نه من خوبم تو چرا اینجایی
♧ :من یک کاری داشتم باید از اینجا می رفتم دیدم اینجایی گفتم تا یه جایی با هم بریم
♡ : آها خب پس باشه با هم بریم {و باهم حرکت کردیم }
♧ : بعد از ظهر با ما میای کافه
♡ : کافه باشه میام ، راستی برای تعطیلات قراره بریم جنگل خیلی عالی میشه
♧: آره عالیه من خیلی جنگل دوست دارم
با آئویی کلی صحبت کردیم تا از هم جدا شدیم و من به خونه رفتم غذامو خوردم و برای بعد از ظهر آماده شدم
ادامه دارد . . .
🌸Part5🌸
از زبان ا/ت :
با آرامش کامل به سمتم قدم برمیداشت هر قدمی که به سمتم میومد لپ هایم قرمز تر میشد تا اینکه قشنگ صورت هایمان رو به روی هم بود من نمی تونستم صحبت کنم ولی اون با کمال آرامش با من صحبت می کرد
ا/ت :♡ موچیرو :☆
☆:سلام ا/ت خوبی
♡:خب راستش .. آره آره خوبم
☆:چرا لپات قرمز شده ؟
♡:چی من نه من اصلا
☆:ا/ت پس فردا تعطیلات من می خوام برم جنگل بقیه ی بچه هام میان تو هم میای
♡:خب راستش چی بگم نمی دونم باشه میام
☆:باشه فردا میبینمت مراقب خودت باش خدافظ
♡:خدافظ{واستا ببینم اون بهم گفت مراقب خودت باش چی سرخ شدن }
تو افکار خودم غرق بودم که آئویی از پشت سرم صدام کرد از افکار خودم آمدم بیرون آمد نزدیکم و گفت :
ا/ت : ♡ آئویی:♧
♧ : ا/ت خوبی چیزی شده ؟
♡ :نه من خوبم تو چرا اینجایی
♧ :من یک کاری داشتم باید از اینجا می رفتم دیدم اینجایی گفتم تا یه جایی با هم بریم
♡ : آها خب پس باشه با هم بریم {و باهم حرکت کردیم }
♧ : بعد از ظهر با ما میای کافه
♡ : کافه باشه میام ، راستی برای تعطیلات قراره بریم جنگل خیلی عالی میشه
♧: آره عالیه من خیلی جنگل دوست دارم
با آئویی کلی صحبت کردیم تا از هم جدا شدیم و من به خونه رفتم غذامو خوردم و برای بعد از ظهر آماده شدم
ادامه دارد . . .
۱.۸k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.