رمان همسر اجباری پارت صد وپنجاه ودو
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد وپنجاه ودو
بعد کلی حرف دیگه که من توشون هیچ نقشی نداشتم. دلم میخواست ویالن بزنم دلم گرفته بود این حس داشت
دیوونم میکرد.که آریا و من هیچ وقت مال هم نمیشیم.بعد یکم قدم زدن رفتم پرونده هارو چک کردم چندتا مورد
واسه امیر نوشتم ساعت هفت بود رفتم سراغ غذا.
یه استامبولی درست کرد.رفتم رو واتساپ با گوشیم خیلی وقت بود سمتش نرفته بودم عکس پرو فایلمو برداشتم و
یه عکس نوشته گذاشتم که متنش این بود
تنهایی چیزهای زیادی به آدم می آموزد.
اما تو نرو بگذار نادان بمانم.
داشتم نگاه عکسای خانوادگیم میکردم. این دل لعنتی از این فاصله دور هم هوای بابام و مامانمو میکنه.دلم واسه
شیطون بازیام با باباو مامانم تنگ شده بود...
با احساس دستی رو صورتم که اشکاموپاک کردسرمو برداشتم احسان بود.
-آنا چیزی شده.حرف بزن .
خندیدمو گفتم نه فقط دلتنگی .
دلتنگ کی.
بابام مامانم.
نشست رو برومو دستمو گرفت .
-آنا هر کسی تو دنیا باید یه جوری امتحان پس بده و امتحان توام اینه میدونم درک میکنم که واقعا سخته تو
شرایط تو بودن و گاهیم به صبر و روحیت قبطه میخورم.
-ممنون اما دلم وقتی تنگه یا میگیره دست خودم نیس همینه .
-آنا جان بخاط آریا هم که شده تحمل کن میدونم سخته.
تازگیا فکر میکنم.... بیخیال آجی.
-داداش بگو چی فکر میکنی.
-فکر میکنم آریا تو دنیا یه دل خوشی داره اما واسش سخته به دستش بیاره.آنا تنهاش نزار.
امیر و عسل اومدن واسه غذا دیگه نشد ادامه بدیم و بپرسم اون دل خوشی چیه؟
میز رو چیدیم احسان رفت آریا رو گفت بیاد اما نیومده بود و سرش درد میکنه ....
بعد از غذا همه پای تلوزیون بودیم آریا از صبهیچی نخورده بود.و نیومده بود بیرون از اتاق.
بچه ها تو فیلمغرق بودن رفت تو آشپز خونه و غذا و آب و نمک قاشق و چنگال و ماستو گذاشتم رو سینی. رفتم باال
چند بار در زدم جواب نداد نگران شدم رفتم داخل اتاق تاریک بود. شب خوابو روشن کردم با اینکه واقعا دلم ازش
گرفته بود اما عشقم بود دیگه چکارش میکردم هیچ جوره دلم قانع نمیشد من فقط و فقط آریا رو میدیدم و عشقی
که بهش داشتم .اونم از نوع جنونش.
یه دستمال بسته بود به سرش لباسای امروز هنوز تنش بود کت و فقط در اورده بوداز خودم بدم اومد که حتی یه تک
پا نیومدم تو اتاقش.آریا تنها بود من نباید خودخواهی میکردم.
آریا....آری...آقایی ..
باصدای گرفته ای گفت جانم.
میشه بیدار شی چن لحظه چشماشو باز کرد وبه طرف من چرخید.
یکم که با چشماش ور رفت گفت جانم آنا بگو.
حالت بهتر.
سرم درد میکنه االن بهترم.
واست غذا اوردم
میل ندارم.
Comments please
بعد کلی حرف دیگه که من توشون هیچ نقشی نداشتم. دلم میخواست ویالن بزنم دلم گرفته بود این حس داشت
دیوونم میکرد.که آریا و من هیچ وقت مال هم نمیشیم.بعد یکم قدم زدن رفتم پرونده هارو چک کردم چندتا مورد
واسه امیر نوشتم ساعت هفت بود رفتم سراغ غذا.
یه استامبولی درست کرد.رفتم رو واتساپ با گوشیم خیلی وقت بود سمتش نرفته بودم عکس پرو فایلمو برداشتم و
یه عکس نوشته گذاشتم که متنش این بود
تنهایی چیزهای زیادی به آدم می آموزد.
اما تو نرو بگذار نادان بمانم.
داشتم نگاه عکسای خانوادگیم میکردم. این دل لعنتی از این فاصله دور هم هوای بابام و مامانمو میکنه.دلم واسه
شیطون بازیام با باباو مامانم تنگ شده بود...
با احساس دستی رو صورتم که اشکاموپاک کردسرمو برداشتم احسان بود.
-آنا چیزی شده.حرف بزن .
خندیدمو گفتم نه فقط دلتنگی .
دلتنگ کی.
بابام مامانم.
نشست رو برومو دستمو گرفت .
-آنا هر کسی تو دنیا باید یه جوری امتحان پس بده و امتحان توام اینه میدونم درک میکنم که واقعا سخته تو
شرایط تو بودن و گاهیم به صبر و روحیت قبطه میخورم.
-ممنون اما دلم وقتی تنگه یا میگیره دست خودم نیس همینه .
-آنا جان بخاط آریا هم که شده تحمل کن میدونم سخته.
تازگیا فکر میکنم.... بیخیال آجی.
-داداش بگو چی فکر میکنی.
-فکر میکنم آریا تو دنیا یه دل خوشی داره اما واسش سخته به دستش بیاره.آنا تنهاش نزار.
امیر و عسل اومدن واسه غذا دیگه نشد ادامه بدیم و بپرسم اون دل خوشی چیه؟
میز رو چیدیم احسان رفت آریا رو گفت بیاد اما نیومده بود و سرش درد میکنه ....
بعد از غذا همه پای تلوزیون بودیم آریا از صبهیچی نخورده بود.و نیومده بود بیرون از اتاق.
بچه ها تو فیلمغرق بودن رفت تو آشپز خونه و غذا و آب و نمک قاشق و چنگال و ماستو گذاشتم رو سینی. رفتم باال
چند بار در زدم جواب نداد نگران شدم رفتم داخل اتاق تاریک بود. شب خوابو روشن کردم با اینکه واقعا دلم ازش
گرفته بود اما عشقم بود دیگه چکارش میکردم هیچ جوره دلم قانع نمیشد من فقط و فقط آریا رو میدیدم و عشقی
که بهش داشتم .اونم از نوع جنونش.
یه دستمال بسته بود به سرش لباسای امروز هنوز تنش بود کت و فقط در اورده بوداز خودم بدم اومد که حتی یه تک
پا نیومدم تو اتاقش.آریا تنها بود من نباید خودخواهی میکردم.
آریا....آری...آقایی ..
باصدای گرفته ای گفت جانم.
میشه بیدار شی چن لحظه چشماشو باز کرد وبه طرف من چرخید.
یکم که با چشماش ور رفت گفت جانم آنا بگو.
حالت بهتر.
سرم درد میکنه االن بهترم.
واست غذا اوردم
میل ندارم.
Comments please
۷.۵k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.